پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیدارت ،چه شوق عظیمی ستمن مرده راصبح که میشودجانی دوباره می دهد..!...
غصه نخور رفیقِ دلتنگ و خسته ٔ من،پاییز قرار نیست همواره فصلِ رفتنو تنهایی و بغض باشد؛شاید گمشده ٔ تو،پاییزِ امسال نارنجی ها را ببیندو دلش هوای عاشقی کند؛شاید این پاییز بوی گیسوانت،فرهادی را مجنون کند؛شاید این پاییز چهارچوبِ بازوانت،شیرینی را لیلی کند!آن وقت جان می دهد قدم زدن زیرِ باراندر دنیایی دو نفره!غصه نخور رفیق...تاریخِ انقضای دلتنگی،همیشه زودتر از چیزی است که فکر میکنی!...
میگن ...زندگی همیشه سخت ترین جنگ هاش رو تقدیم قوی ترین سربازهاش می کنه... ولی من دلم نمی خواست یک سرباز قوی باشم، دلم می خواست یک گل فروشِ عاشق باشم، سر کوچه ای که تو توش زندگی می کنی......
چیزی به او گفتم، خندید و بین خنده هایش گفت: «دیوونه!» و باز خندید، می خواستم بگویم خب مگر می شود فرد عاقل، صدای خنده های تو را بشنود و از سر ذوق دیوانه نشود؟ولی سکوت کردم؛ دیوانگی را ترجیح دادم به قطع کردن ریتم خنده های شیرینش، و من دیوانه شدم، دیوانه ی او....
چیزی به او گفتم؛خندید و بین خنده هایش گفت: «دیوونه!» .و باز خندید.می خواستم بگویمخب مگر می شود فرد عاقل صدای خنده های تو را بشنودو از سر ذوق دیوانه نشود؟ولی سکوت کردم..دیوانگی را ترجیح دادم به قطع کردن ریتم خنده های شیرینش؛و من دیوانه شدم، دیوانه ی او....
سکوتِ نشستنِ برف،نبودنت راچه بلند فریاد میزند!نگاهم کن...که استخوان هایم در این سرماو دلم در نبودنت،چه تنها میسوزند...نگاهم کن!که این چهارفصلِ نبودنت،چه سخت میگذرد......