شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تمام ترسم از .....روز های بیهوده استو خستگی من از جنگهای بیهوده استکه خستگی ام از آن روزیست فهمیدم برای هیچ بود ........ روزها که جنگیدم...
بیهوده به پرواز میندیش کبوتربیرون قفس ریخته پر های زیادی...
جوشِ بهار رخنه به دیوار میکندبیهوده باغبان درِ گلزار بسته است...
بیهوده خروس لعنتی می خواندشب می رود و دوباره شب می آید...
می دانم آری نیستیاما نمی دانمبیهوده می گردم به دنبالتچرا امشب؟...
رشته ی امید بی حاصل گسستنبهتر از بیهوده دل بستن......
ساعت ها را بخوابانیمبیهوده زیستن نیازی به شمارش نیست...
ما دو بیهوده ولی خوب به هم میآییم......