پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشم هایم نَه؛اما؛ دلِ من کور بودچون گمان کردم؛ او،شب چراغم می شود!شیما رحمانی...
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد...
تو شدی دلیل این که دل من از همه دوره.....
نیمه شب شد دل من بی تب و تاب است هنوزیاد آن شب که دلش را به دلم داد بخیر...
دل من ماضی،بعید است*دل* تو اما،حال او باش.....
داغ و درد است همه نقش و نگار دل منبنگر این نقشِ به خون شسته، نگارا تو بمان...
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل مندل من می داند و من دانم و دل داند و من...!...
تو سیاه چال گونه ات دل من حبس شد...
ای همه میل دل من سوی توقبله جان چشم تو و ابروی تو.....
ای آن که دوست دارمت اما ندارمتجایت همیشه در دل من می کند...
کس را به خلوت ِ دلِ من جز تو راه نیستاین در به روی غیرِ تو پیوسته بسته باد...
گنجایش دیگری ندارد دل منهمچون قدح شراب لبریز توام...
نیست مرا جز تو دواای تو دوای دل من...