جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
آرامتراز آبی دریاست نگاهتمن ماهیِدلخواهِ توأم تور بیانداز...
حیف نیستپاییز بیاید،باد بیاید،باران بیاید،تو بروی؟...
میل من سوی وصال وقصد او سوی فراقترک کام خود گرفتمتا برآید کام دوست...
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم...
دلتنگم و دیدار تو درمان منست ..........
یک سینه سخنبه درگهت آوردمچشمان سخن گوی خاموشم کرد...
منم و عطر تو که پخش شدهتوی تنم...بی تو دلتنگ ترینحادثه ی قصه منم......
عهد تو و توبه ى من از عشقمی بینم و هر دو بی ثبات است !...
لحظهی بغض نشد حفظ کنم چشمم رادر دل ابر نگهداری باران سخت است......
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونسمن جُز تو کَس ندارم پنهان و آشکارا.......
من آنِ تواممرا به من باز مده......
و کسی که تورا دیده باشدپاییز های سختی خواهد داشت...
می نویسم باراندیگر پروانه و باد خود می دانندپاییز است یا بهار...
عاشقان عیدتان مبارک باد...
آه.. که عشق بس کوتاه است وفراموشی، بس بلند ......
بوی پیراهنی ای باد بیاور ، ور نهغم یوسف بکشد ، عاشق کنعانی را.......
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟!...
گفت:مگر ز لعل منبوسه نداری آرزو؟مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو......
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولیبار پیری شکند پشت شکیبائی را......
رنج،رسوایی،جنون،بی خانمانیداشتممرگ را کم داشت تنها،سفره ی رنگین من!...
گاهی آدمی دلشفقط یک دوستت دارم میخواهد که نَمیرد ...!...
زندگیگرمیدلهایبه هم پیوست استتا در آن دوست نباشد همه درها بسته است...
حکایت بارانی بیقرار است اینگونه که من دوستت دارم .........
هیچ دلم نمی خواهد زن باشم ! هی منتظر باش ...منتطر باش ...منتظر باش ......
آنکه بی یار کند،یار شود ، یار تویی...آنکه دل داده شوددل ببرد ، باز تویی...!...
هر که با مثل تواُنسش نبود، انسان نیست...
-بس که خمیازۀ فریاد کشیدم،دیریست ؛خوابهایم همه کابوس، همه فریادند…...
خلوتپرست گوشهٔ حیرانیِ خودیمیعنی نگاهِ دیدهٔ قربانی خودیم...
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفانتبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت......
هنر عشق فراموشی عمر است، ولیخلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست...
نَگردم گِرد معشوقی که گِرد دل نمی گردد!...
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشیچه جای واهمه تیغ از شما ورید از من!...
لب تو میوه ممنوع ، ولی لب هایم هر چه از طعم لبسرخ تو دل کند نشد !...
در ماندهام به دردِ دلِ بی علاجِ خویش......
نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد......
مسافرخانه ای سرراهی امآنکه می آیدوآنکه می رودمسافر است!...
تو ازم دور شدی .....
تا چند کنیم از توقناعت به نگاهی......
این شهر مرا با تو نمى خواست عزیز......
سوزی که درون دل ما می وزد این بار ؛کولاک شبانه است نسیم سحری نیست......
وقتی قلبم در دل تو می تپد چه جوری از خودم بگویم...
روزها می گذرنداز میان شب هامثل انگشتان روشن تواز لابلای گیسوانت....
بغل کن مراچنان تنگ که هیچکس نفهمدزخم....روی تن من بود٬یاتو...
️️️️️️دوریِ راه به نزدیکیِ دل چاره شود......
کیستی که مناین گونه به جددر دیار رویاهای خویشبا تو درنگ می کنم …......
شعر خواندمکه تو را از سر خود اندازمتو خودتشعر شدی در سر من افتادی...
عشق شادی ستعشق آزادی ستعشق آغاز آدمیزادی ست...
معشوق من شعر استو هر شعر وقتی نوشته میشود یک وصال است ....
نگاهت آباد ای عشق!اما،پلک بر هم زدنتخانه خرابم کرده است...