شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تنهایی جایِ دوری نمی رود فقط از آغوش یک فصل به آغوشِ فصلِ دیگری کوچ می کند حالا هم که بهار می آید تا خودش را در آغوشِ زمستان بیندازد و برف ها از خجالت آب شوند تنهایی، هم چنان جای دوری نمی رود!...
تو با تابستان می رویدل تنگی با پاییز می آید .. و همیشه این منمکه در رفت و آمدِ فصل هاتنها می مانم..!...
پاییزدستِ تابستان را با «مهر» می فشاردهم چنان که اندوهقلبِ مرا!...
گردش سالفقط یک شب یلدا داردمن بدون توهزاران شب یلدا دارم...
چشم انتظار فصلی هستم... که در تقویم نمی آید...با تو می آید... !...
تومیتوانی نیایی..!ولی من نمیتوانم منتظرت نباشم......
به قدر کافی، زن نبودمتا دامن چین دار و کفش های پاشنه بلند بپوشم و تق تق با سر و صدا وارد زندگی ات شوم!کفش های کتانی ام را پوشیدم کوله پشتی ام را که از بغض هایم پر شده بود برداشتمو آرام و بی صدا از زندگی ات بیرون رفتم . . ....
زمستان می رودبهار می آیدتنهایی می رودتنهایی می آید!...
تمامِ روزهای هفته سر در گم امغروب جمعه که می شودسر از دل تنگی در می آورم!...
کاش تنهایی پرنده بودگاهی همبه کوچ فکر می کرد...
کاش تنهایی، پرنده بود؛گاهی هم به کوچ فکر می کرد......
حیف نیستپاییز بیاید،باد بیاید،باران بیاید،تو بروی؟...