به جای اینکه خیال محال من باشی نمیشود که بیایی و مال من باشی ؟
امیدی نیست از شانس بد من زیباترین دختر شهر هم هستی
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم بنده ی عشق توام و از هر دو جهان آزادم
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم بند را بر گسلیم از همه بیگانه شویم
سر پیری اگر معرکه ای هم باشد من تو را باز تو را باز تو را میخواهم
یک نفر از جنس احساس تو می خواهد دلم یک نفر مثل خودت اصلا تو می خواهد دلم
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
دلم را به کجای این شهر مشغول کنم که نگیرد بهانه ی تو را ...
زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کَسی وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
زندگی چیست ؟ به جز لحظه ی خندیدن تو
من از قیدت نمی خواهم رهایی
خیمه بزن بر قلب من صاحب این خانه تویی
تو بهانه زیبا برای تکرار نفس کشیدن هر روز منی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من
نگاهت میزند آتش تمام خرمن غم را
من بیماری نادری دارم تو را ندارم
بگسلم از خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
آرامش شبهای من آغوش پر احساس توست
چه کرده ای تو با دلم ؟ که ناز تو نیاز ماست
دور از تو گاهی برای خنده دلم تنگ می شود گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گفتا که دهم کام دلت روزی و بسیار ماه آمد و سال و آمد و آن روز نیامد