گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبر درد او هر شب خبر گیرد زِ سر تا پای ما
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت........
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو این رابه کسی گوی که پا داشته باشد
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است به بوسه ای چه شود مرا دهان بندی
گرچه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی
اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است آنجا که تویی در چه حساب است دل ما ؟
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را
اندیشه معشوق نگهبان خیال است عاشق نتواند به خیال دگر افتاد ...
یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد
میترسم از آن چشم سیه مست که آخر از ره ببرد صائب سجاده نشین را
من خَراب توام و چشم تو بیمار من است...
نَگردم گِرد معشوقی که گِرد دل نمی گردد!