مرا ببر آنجا که بودنت تمام نمی شود
کم کن این فاصله را قصه بغل میخواهد...
آمدنت میتواند سوری باشد،مثل چهارشنبه...
بوی عطرت که شنفتم به لبم جان امد منم ان گل که نچیدی و زمستان امد...
نه جانم روز،درد ندارد شب است میفهمی تا به حال،چقدر مرده ای
می خواستم کمی فقط کمی دوستت داشته باشم از دستم در رفت عاشقت شدم
سالهاست که تورا به دل آورده ام اما به دست نه...!
کم کن این فاصله را قصه بغل می خواهد...
برگ به برگ هدر می دهی پاییز را به پای نیامدنت...
برگ به برگ... باران به باران هدر می دهی پاییز را به پای نیامدنت...
سال هاست که تو را به دل آورده ام اما به دست نه...
قسم به عشق که هیچ به دل نشسته ای ز دل نخواهد رفت
بی تو شب ،شب است اما بخیر نیست
دور ترین نقطه ی هستی تویی کاش که دستم به دلت می رسید
عطرِ تو دارد این هوا سر به هوا ترین منم ...