متن ترجمه زانا کوردستانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ترجمه زانا کوردستانی
دریا قادر
خانم "دریا قادر" (به کُردی: دەریا قادر)، شاعر و مترجم و روزنامهنویس کرد، مشهور به "دریا خوشنام" (به کُردی: دەریا خۆشناو)، زادهی شهر رانیه در اقلیم کردستان است.
پدرش "قادر خوشنام" (به کُردی: قادر خۆشناو) از پیشمرگههای مشهور کُرد بود.
وی اکنون سالهاست در کشور نروژ زندگی میکند....
[برای حلبچه]
حلبچه
تنهای تنهاست،
تنهای تنها،
همیشه تنهاست!
از سال ۱۹۸۸ تاکنون تنهاست.
تنها میگرید
تنها میمیرد
و در تنهایی بیپایانش اشکهایش را پاک میکند.
و تنهای تنها به دروغهای بیپایان ما گوش میدهد.
...
تنهای تنها،
با غم هم آغوش است و
کسی نیست که تنها برای یک...
با تو باشم،
حتا در کنج قفس -
احساس میکنم در بهشت برینم.
در نقش سنگ فرو میروم
تا به دلسنگی تو
پی ببرم.
بگذارید کمی به آرامش
خیابانهای شهر را پیاده بپیماییم.
ما که گم نمیشویم
شما گم شدهاید،
که ما را به چشم غریبهها میبینید.
ما تنها میتوانستیم
به سوی آزادی به پرواز درآییم
برای حیاتی که سرنوشت برایمان مقرر کرده بود
لیکن
ما شنا بلد نبودیم و
دریایی بیپایان پیش رویمان بود
که جز غرق شدن سرنوشتی نداشتیم
و در راه آزادی
چون تنههای خشک درختان
خود را به ساحلش برسانیم.
به او گفتم:
هر غروب
عطر چمنهای باران زده را میدهی!
مرا گفت:
زنانگیات در نگاهم
هزار شاخه گل زیبا میرویاند.
چون به آغوشم میکشی
گرم گرم میشوم
و برف زمستان را انتظار میکشم.
و وقتی نیمه شبها
هرم نفسهایت بر تن میوزد
خنک خنک میشوم
و روزهای گرم تابستان را میطلبم.
زن بودنم،
هزار شاخه گل خواهد داد،
با هر نگاه مهربانش...
نوشته بودی:
تا که سرمای اینجا اذیتت نکند
موسوم شکفتن شکوفهها برگرد پیشم.
و نوشته بودی:
حتا اگر درختان جوانه نزنند،
باز هم من میل دیدارت را دارم.
شاعر: #سارا_عثمان
ترجمه: #زانا_کوردستانی
دلتنگتم، چنانکه
فقط این غروب از عمرم باقی مانده باشد و
من نتوانم ببینمت.
دوستت دارم، چنانکه
آن اندازه از جانم مانده باشد،
که فقط عشق تو را دریابد.
تلاش میکردم،
وقتی تنهایم گذاشتی و رفتی را به یاد آوردم،
اما اشتباه محض است،
فراموش کردن کسی وقتی که نمیخواهدت.
فراموش کردن قلبی که میگویی تنهایت گذاشته،
اما من آن را پیش تو جای گذاشتهام...
شعر: یلماز گونای (یەلماز گۆنەی)
ترجمه: زانا کوردستانی
چنان بر سرمان آمد،
که باور به دستهایمان هم نداریم!
از آن زمان که
بعد از هر شمارش،
همیشه یکی از ما کم میشد.
تو را نداشتم، چه باید میکردم؟!
غروبهای سرخ را به غم میسپردم و
ساعات استراحتم را به جنگ و
سپیدهدمان و روشنایی را به اشباح مرگ!
تو را نداشتم، چه باید میکردم؟!
نفسهایم یخ میبست و
سینهام پر از دردهای بیپایان فراق میشد.
تو را نداشتم،
باید به فکر دو...
با داشتنت،
اگر در لبهی مرگ هم باشم
باز زندگی برایم لذت بخش است.
تو چنینی!
با بودنت میتوانی
روح پژمردهام را شاداب کنی
آرامشی از برای دل پریشانم،
نفسی برای سینهی پر دردم،
پناهگاهی برای بیکسیهایم،
صدایی برای نگفتههایم،
آری! تو چنینی!
با تو،
روزگار کودکیام را به یاد میآورم!
دقیقن همان ایامی، که بیمار میشدم و
همهی خانوادهام میخوابیدند
غیر از مادرم که شب تا صبح بر بالینم مینشست!
آه! خدا مادرم را از من ستاند و
ولی تو را به من بخشید...
از این روست که میگویند:
خدا گر به...
چقدر شیرین است،
تمام تلخیها را عسل کرده-
زنبور خیال!
تابلوی زن،
قلمش را به دست میگیرد و میگذارد-
نقاش!
خانه را آب و جارو کن،
هر روز کبوتر خیالاتم -
نماز آمدن را میخواند!
شاعر: ریبوار فایق
مترجم: زانا کوردستانی
کو چراغی،
که باد نتواند خاموشش کند؟!
کو شکوفهای،
که هرگز خزان نبیند؟!
کجاست انسانی،
که سرنوشت نتواند به کام مرگ بفرستند؟!