بردار و دلیرانه بکش تیغ بر این تن
تا جان منی جان چه نیاز است در این تن
ایمان جلیلی......
سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی ها را تو هم هرگز نپرسیدی...
چشم مستش را که می چرخاند غلط انداز بود هر کسی پیش خودش میگفت: میلش با من است!...
هفت خوان عشق را عزم سفر کردیم لیک
تیرهای دل خطا رفت و سپرهامان شکست...
من بجز شانه او تکیه ندادم به کسی
یار اما بی توجه شانه خالی میکند
نسرین حسینی...
تویی آرامشِ قلبی که چون دریای طوفانی است
مرا یاری همان جانی که چشمم بی تو بارانی است
بادصبا...
دیدمت با او حالت هم شدیداً خوب بود
یادم از خود رفت که بی تو دلم آشوب بود...
دوستت دارم ولیکن دور باشی بهتر است
مثل خورشیدی که از نزدیک می سوزانیم...
گفتمش عاشقتم... گفت محبت دارید...!
ای به گور پدر آنکه ادب یادش داد.......
آنکه از دستِ نسیمِ سحری لاله گرفت
یادگاری بدهد غنچه ی احساسِ مرا !؟
حجت اله حبیبی...