سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
خود گمان دارد که بختش خفته است در بلاها حکمتی بنهفته است...
هنوز همنمیدانم بعد از چند سال... زنگ خانہ ام کہ بہ صدا در مے ایدگمان میکنم تو پشت درےومن بہ خیال غم انگیز خودلبخندے تلخ میزنم......
چنان موافق طَبع مَنی و در دلٍ مننشسته ای که گمان می بَرم در آغوشی ...️...
گمان کردم که پیوند من و خورشید شیدایی ستچو نزدیک آمدم، فهمیدم از دورش تماشایی ست...
من چه ساده امکه گمان میکردم اگر نباشم دلی برایم تنگ میشوداما حقیقت این است کهاگر نباشم فقط نیستمهمین....
خسته نمیشوم ز تو / خسته شدی اگر ز منخاطر تو گمان مبر / پاک شود ز یاد من...