پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دور شدیدورتر شدیمی خواستم از آب بگیرمتکودکی ام نگذاشتقایق کاغذی!حالا آنقدر دیر شده ایکه دستِ رود هم کوتاه است...«آرمان پرناک»...
از پله های نگاهم بالا برودری را که سالهاستدهان بسته استبه حرف بیاورچراغ قوه را بتابان به نقطه ی کورنزدیک شو نزدیک شوو نجات بدهصورت آن کودک رااز آینه ی پیر...«آرمان پرناک»...
دلم می خواهد برگردم به همان دوران کودکی و نوجوانی هایم !دلم می خواهد برگردم به همان دورانی کهعشق دراوج سادگی زیبابود!دلم می خواهد برگردم به همان دورانی کهاول صبح با صدای الله اکبر مادرم موقع نماز و صدای ِ قُل قُلِ سماور و آوای خوشِ گنجشک های روی شاخه ی درخت آلوچه یِ کنارِ پنجره بیدار می شدم !دلم می خواهد برگردمبه همان خانه ی قدیمی ِ پدرم !به همان کوچه های باصفایی کههنوزم بوی خاله هاجَر و بوی خاله بَتول وهمسایه های صمیمی ِ دیوار به...
هیجان انگیز بودبه دنیا آمدیمشادیِ کودکی هایمان اندک و رنجِ زندگی بسیارمسیر سرنوشت هر چه باشدسهمِ ما از این جهانمنصفانه نبوداسماعیل دلبری...
کدام قانون ؟کدام محکمه ؟مثل شبروشن استکودکی ام راکشته اند..«آرمان پرناک»...
زندگیِ ما دنیایِ آرزوها نبودجهانِ کودکی هایمان بر باد رفتاسماعیل دلبری...
دکتر الهی قمشه ای:مهمترین درس خلاقیت اینه که بزرگ نشین!آدم ،بزرک که میشه... ذوقش میره،شورش میره،خلاقیتش میرهفکر میکنه سنی پیدا کرده،ما سنی نداریم !حالا نود سال هم سنه؟ما اگر کودکی خودمون رو حفظ بکنیم می تونیم، تا روز آخر میتونیم حفظ بکنیمبچه باشین، با صفا،علاقمند به زندگی،صاف،شفافاون صفای کودکی در چهره مون بمونهو یکی از مهمترین درس های خلاقیت هم همینه کهانسان کودک باشه،عشق داشته باشه و همه چیزرو تجربه بکنهفکر نکنه که در پیش...
تنگه دلم واسه کوچه مون بچه محله و خونه مونواسه وسطی و قایم موشکتو زنگایِ تفریحِ مدرسه مونتنگه دلم واسه مهمونیازخمِ تنم بعدِ شیطونیاذوقِ شکستنِ قلک پولنصف جهان و بریونیاشکاش میشد برگردیم قدیماکاش می شد در رفت از تقویما...._برشی از ترانه...
عزیزم ،سفر کن به هر جا که عشق را جا گذاشته ای،به هرجا که خاطراتِ کودکیت را زنده می کند، آنجایی که گرمیِ دست هایِ مادر را بر پیکرت احساس خواهی کرد.سفر کن به رویاهایت و سرت را بر شانه های پدرت بگذار و عطرش را بو بکش و خودت را از عشقش سیراب کن ،حتی اگر سال هاست که نداری اش………نگذار هیچ کس، پایش را روی گُل های خاطراتت بگذارد ! اجازه نده روُیا هایت را لگد مال کنند.با قدرت بایست در مقابلِ همه ی خواسته هایت...به کودکیت سفر کن و معصومیت کمیاب ...
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن ماناترند...
اروین د یالوم:میدونین چرا تا این حد در حسرت روزهای طلایی کودکی هستیم؟نیچه: چون روزهای کودکی روزهای بی خیالی بودن، روزهای عاری از دلواپسی، روزهایی که هنوز آوار گذشته ها و خاطرات دردناک و محزون بر ما سنگینی نمیکرده اند......
خوب گوش کنشاید تو هم بشنوی...صدای پای دخترک رابا آن دمپایی قرمز ، باچادرک سفید تابه تادر همین کوچه آشتی کنان به سمت آن خانه .....همان که درخت نارنجش بلند استبا حوض گرد و قشنگبا صد تا ماهی قرمز .... عصمت خانم ...تلفن کاریتون دارهپسرتونن ،از جبهه زنگ زدن ،مامانُم گفتن زودی بیایِت!!گوش کنتو هم می شنوی؟صدای بازی دخترک هاده، بیست، سه پونزده.....☘️✔️ پ . ن :راستی عصمت خانم را دیدمهمین چند ماه پیشخیلی پی...
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﻧﮑﻨﯿﺪ !ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺮﻩ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯿﺸﯽ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯿﺸﯽ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﯽ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ …ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽﮐﻮﺩک ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻨﺪ ! . . ....
دلم برای کاشی های آبی حوضکه آینه دار ماهی های سرخ بودندبرگ سبز رقصان در آبو مورچه ی ناخدازمزمه ی مداد رنگی زرد کوچککه عشق خورشید کودکی ام بودگل سرخبشقاب جهیز مادرسر چراغی سفره قلمکارکه دلش شکست و آخ نگفت ...تنگ شدهبرای خستگی های دویدن تابستاندر صلات ظهرقایم باشک هایکوچه ی بن بستو قار کلاغ بی محلفلسفه ی تنهایی نارون و همهمه یگنجشگان روی درخت کاج خانه ی همسایهصدای نازک باران واین همه پاییزبرای فصل هایی که...
دلم کمی قدیم میخواهد...کرسی مادربزرگ را ...آن دیزی هایی که هر ظهر جمعه در مطبخ بی بی خاتون در حال قل قل بود را...گرمای واقعی در عمق سرمای زمستان راحتی دلم آن روز هایی را می خواهد که حتی از صبحش هم انگار خدا یک کیسه خوشبختی برایت کنار گذاشته است...دلم خنده زمان کودکی را میخواهد آن بستنی های زی زی گولو که با داشتنش خوشبخت ترین انسان کره خاکی بودیممن چیز زیادی نمیخواهم فقط دلم شادی کوچکی میخواهد آنقدر کوچک، که کسی آن را از من نگیرد....
کودک که بودم بزرگترین آرزویم بزرگ شدن بود ..!!!اینکه بزرگ شوم و به سن مادرو پدرم برسم ...! غافل از اینکه در بزرگ سالی بزرگترین آرزویم کودکی خواهد بود .!!!🥀دلارام امینی🥀...
کودکی هایم را در کوچه پس کوچه های شهرم جا گذاشته ام میدانید آخه عجله داشتم برای بزرگ شدن. یادم رفت کودکیم را کجا جا گذاشتم .!!! عروسکم!! اسباب بازی هایم !!خاله بازی ها !! لی لی و بالا بلندی!!عمو زنجیر باف .!!!دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده .!!حی همه را جا گذاشتم .!!! آیا میشود رفت و پیدایشان کرد ؟؟؟؟🥀دلارام امینی🥀...
به جرات میتونم بگم قشنگترین ادمای زندگیمون که بهمون بعد از خدا ارامش میدن بچه هایی هستن که در نگاه و کلامشان معصومیت خاصی نهفته است...
در قاب خاطره هامی یابمشیرینی خنده های کودکی ام راکه در بزرگسالی گم کرده ام بادصبا...
شاخه های اقاقیِ قد بلندسرِ راه کودکی هایمان بودسرِ دستهایی که به ارتفاع نمی رسیداما بلند بلند می خندیدما چقدر خوشبخت بودیم🌱 رعنا ابراهیمی فرد...
پنهان کردن بی فایده است.آدمی وقتی عاشق می شود،چنان خواب که از چشمان کودکی جاری است؛ نگاهش همه چیز را لو می دهد......
آرام آرام...چه زیبا میزند باران به رویخاطرات کودکی هایمچو کودک می شوم آرام و چشمانم درون دفتر نقاشیم زل میزند باران و من آرام ...قصه می خوانمو نقشی میکشم در یک شب بارانبرای کودکم آرام آرام......
بوی گندم ...بوی زندگی ...بعد از خستگی روزمره ،در کوچه پس کوچه های قدیمی شهر پر شدگم شد چشانم ،در خاطرات گرم سال های کودکیدستهای مهربان پدر ، پر بود از بوی نان تازهرعنا ابراهیمی فرد...
تنها چیزی که ممکن است الان حالم را بهتر کند اینست که به خانه برگشته باشم از آخرین روز مدرسه قبل از عید بوی فرش شسته شده ی نمناک بیاید.مامان برای من و آیدا لباسهای عید خریده باشد، شبیهِ هم.کفشهایم انقدر نو باشند که بتوانم از جعبه دربیاورم و روی فرش بپوشمش.پیک نوروزی را از کوله پشتی ام دربیاورم و با ذوق ورق بزنم. بعد کنار تنگ ماهی قرمز دراز بکشم و در حالی که ماهی ها را نگاه میکنم به عیدی هایی که خواهم گرفت فکر کنم.اصلا شاید امسال انقدر ع...
اگر به گذشته بر می گشتم؟ چیزی را تغییر نمی دادم، می ترسیدم اصلاح یک اشتباه کوچک، دستآورد بزرگی در اکنون یا آینده را از من بگیرد. اگر به گذشته بر می گشتم، هیچ کاری نمی کردم، فقط نگاه می کردم و از تماشای پازل به هم ریخته ای که با رنج و آزمون و خطای بسیار و آرام آرام کنار هم چیده می شد، لذت می بردم. اگر به گذشته ام بر می گشتم کاری نمی کردم، چیزی را عوض نمی کردم، ولی محال بود کودکی ام را ببینم و در آغوشش نگیرم و در گوشش نگویم: «سختی های بسیاری در پیش...
شیطنتکودکیم را در قاب عکس های دیواری کودکم ذخیره کرده امنگاه که می کندشیطنت ازش می بارد......
یادش بخیر کودکی ام را که باد بردعشق و غم عروسکی ام را که باد بردپشت دریچه بودی و یادش بخیر بادآن بوسه های دزدکی ام را که باد بردیادش بخیر حوض و حیاط و ستاره هاآن جامه های پولکی ام را که باد بردافسرده می شوم شب یلدای من کجاسترویای ناز و پوپکی ام را که باد بردهیک شب پدر ستاره شد و رفت تا خدامادر گریست کوچکی ام را که باد برد...یکباره من بزرگ شدم با غمی بزرگیادش بخیر کودکی ام را که باد برد...
جهان پر شده از نمره های بیست،دانش اموزان زرنگتربمب های بزرگتری خواهند ساختاگر قلب های کوچکتری داشته باشند !و هیچکسنمره مهربانی دست های توراوقتی به گربه ای غذا می دهیدر کارنامه ات نخواهد نوشتدامن چین دارت را بپوش و بچرخجهان به ساز تو می رقصدمن برای معلمت نامه ای خواهم نوشتوبه او خواهم گفتاز مشق های زیاد که انگشت های کوچکت را خسته می کند بیزارم ....
در میان هیاهو برای هیچدر گوشه زنگار گرفته ایستگاه این شهر دودآلود ایستاده ام،سکوی زندگی،ورودی تنهایی...مسافری هستم که ادامه سفر نمی خواهدآهای قطار سنگی؟ آهای...!؟می خواهم دربست به آرامش کودکیم برگردم...ارس آرامی...
وقتی چشمانمان..کنج اتاق خلوتی را می گزیندمی دانیم زمستان رسیده استو عمر ما در رکود باتلاقی مسدود استوقتی سوار الاکلنگ چوبی می شویمو باد از سر ما می گذردلحظه ای طعم شیرین خوشبختی را می چشیماحساس دوران کودکیاحساس باهم بودنو احساس اینکه پدرهنوز هم در حیاط بزرگمانکنار بازیهای ما ایستاده استما چهار تایی ...به هوا پرواز می کنیمما چهار تایی به هوا پرواز می کنیمو آسمان امید ماستبیا به اتاق چادری منو ببین که چه کیفی دارد!...
یادش بخیر!یک زمانی تمام دلخوشی مانبعد از مدرسه،همین عطر پرتقال و یک پتوی گرم و نرم بود،که دور خودمان بکشیم و ڪنار بخاری بنشینیم!آن موقع تمام دغدغه مان این بود که:\عروسک صورتی قشنگمان گشنه اش نشود وما حواسمان نباشد\عصرهایمان با لی لی و عمو زنجیرباف می گذشت...صبح ها امانمان نبود که دست وصورت بشوریم و یک لیوان شیرگرم و کمی نان و عسل که صبحانه هرروزمان بود را بخوریم و برویم با بچه های محله بازی کنیم!بعداز غذا پیشبندی می بستیم و می خ...
بادکنک هم نیستم که به شیطنتِ کودکی ، بخورم به شاخه ای ، درى ، دیواری و دلم وا شود!...
روزهای کودکی ام دلخوشی ها کم نبود یاد دارم مهر بود و مثل حالا غم نبودمهدی قربانی کوهبنانی ( چلچله )...
دلم برای کودکی ام تنگ شده....برای روز هایی که باور ساده ای داشتم،همه ی آدم هارو دوست داشتم....مرگ مادر«کوزت»را باور می کردم و از زن «تناردیه»کینه ی سختی به دل می گرفتم و بغض را ه گلویم را می بستمادرم که به بیروت می رفت می ترسیدم که مانند مادر «هاچ»گم نشود!!!دلم می خواست«ممل»را پیدا کنم،.از کنار نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال«وروجک» می گشتم،تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بوددلم برای لحظه های دریایی و شیرینم تنگ ...
خودم را در میان کتاب ها گم میکنمتا ندانم چه می گذردکه دانستنم جز فریادی گلو پاره چیزی نداردبا چشم های باز گوش ها را بسته اندخودم را در میان کتاب ها گم میکنمدر سال هایی دور ...سال های کودکی ...سال هایی که کتاب های فارسیمدام از نعمت ها می گفتاز داشته ها و آورده ها ...خودم را در میان کتاب ها گم می کنمخودم را در خط به خط فارسی اول ابتدایی گم می کنمتا بعد از اینکه از سطر بابا آب دادآب را از بابا گرفتم برگردم و خوزستانم را س...
من دوبارکودکی کردم یکبار در دامانِ مادریکباردر آغوشِ تواین روزهاعجیب میل به بچگی دارم..♥️...
چه روز های خوبی بودهردو احوال پرس ما بودندآفتاب و بادشور و شوق اول دبستان و دوستانی لطیف تر از برگ درختهنوز حسادت رنگشان را عوض نکرده بودشهر مال ما بودو هر آنچه که در آن بودشاد بودیم و شادمی خندیدیم برای هر چیزی که اتفاق می افتادبرای وزش بادیکه مارا به عقب پرتاب می کردسردی هوایی که رخساره را سرخاب می کردعشق ما بودیمرنگین کمان محبت نیز ماسه دوست بودیمسه همیار ، سه همدمهنوز دارم به یادسبز می شدند سر راه...
چقدر با هم غریبه ایم، چقدر دوریم، چقدر فرق داریم؛ کودکی ک بزرگسالی اش منم یا منی ک کودکی ام او بوده است...رماد...
من نمیخواهم بزرگ شومدنیای بزرگ ترها، وحشتناک است!دلم میخواهد فروردین که میشود، با دیدن جوانه های سبز درختان، ذوق کنماردیبهشت که میشود هرگلی را میبینم خم شوم و بویش کنمدنبال قاصدکها بدوم!در گوششان آرزو کنم و آن را فوت کنمتابستان که میشود، با آب پاش روی همه پیس بزنم و فرار کنماز همه میوه ها بردارم و از تک تکشان گاز بزنم تا کسی تصاحبشان نکند! دلم میخواهد زیر برگهای پاییزی بروم و یهو بپرم و برگها مثل باران دوباره بر سرم بریزد. زمستا...
هنوز دارم به یاد...روزهای خوب کودکی راقبل از رفتن به سوی مکتب خانهبامدادان کنار سفره خانهاز فرط خنده من و تو مدهوش می شدیمبه دیار خیال می رفتیم و رها می شدیمچه می خندیدیم ...چه آوازها که سر نمی دادیمبه امید روزهای خوش آیندهو پدر ...که خنده او را دوست داشتنی تر می کردبه دیوانگی ما می خندیدرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
باز باران ، با ترانه ، می خورد بربام خانه ...خانه ام کو ؟خانه ات کو ؟آن دل دیوانه ات کو ؟روزهای کودکی کو ؟فصل خوب سادگی کو ؟یادت آید روز بارن گردش یک روز دیرین ؟پس چه شد دیگر کجا رفت ؟ خاطرات خوب وشیریندر دل آن کوی بن بست ، در دل تو آرزو هست ؟کودک خوشحال دیروز ، غرق در غم های امروزیاد باران رفته از یاد ، آرزوها رفته بر بادباز باران ، باز باران ...می خورد بر بام خانهبی ترانه ، بی بهانه ، شایدم گم کرد...
این روزها دلم یک حال خوش می خواهدیک کنج ساده و صمیمی از دوستانی که تنها ترس و دلهره شان پرسیدن درس معلم بودلحظه های ناب و شیرینی که زود از من گذشتندو حالا که بزرگ شده ام باز از خود میپرسمنکند چند سال دیگر دلم به حال الانم بسوزدو خیال سفر کردن به این دوران به سرم بزنددغدغه هایی که حالا رنگ و بوی آرزو را به خود گرفته اندنه دیگر آن کتاب ها و مدرسه هست نه دوستان و همکلاسی های گذشتهاین روزها دلم حال خوشی را می خواهد که هر روز در پ...
مرا مرا مرا به امن ترین نقطه ی زندگی به آرامش دوباره ی کودکی به زیر چادر مهربان مادرم برگردانید......
ای زمان آرامتر...من هنوز کودکی نکرده ام ُ،هنوز از درخت خاطره میوه ای نچیده ام.ذهن من هنوز دنبال گاری پیرمردخمیده نفت فروش در کوچه پس کوچه های کودکیم میدود؛گاهی خطراتم رنگ جوجه زرد با تعویض نان خشک و پلاستیک میگیرد وگاهی گرم میشود از بخاری برقی یا نفتی شبانه. ای زمان آرامتر... من هنوز در اتاق کودکیم با خواهر وبرادرانم زندگی نکرده ام و هنوز از دَعواهای شبانه بر سر پتوی زیباتر سیراب نگشته ام،من هنوز موزیک دلخواهم را ازضبط استریو چوبی قدیمی و گراما...
پستوی خانه آوار دلتنگی های من است وقتی باران میباردشیشه ای که بخار گرفته بود ونگاهی که به موازات خطوط رفتن ها،چمدان می بستکمرنگ شدنهای چهره کودکی و خاطراتش مرا نابینا میکرد ودرد ،مصداق شیشه و سنگ میشدپرستوها کوچ کردند، ولی چرا کلاغ ها دست بردار رفتن آنها نیستندزیر سیگاری پدر،دیگر از سیگارهای نصف و نیمه پر نبود ودکور بالکن شده بودباد میوزید و شب پره های عاشق یکی یکی با شمع خودکشی میکردندباران دیگر مجالی برای ناودانی نمیگذاشت تا سکوت اخ...
می دانی رفیقدلم برای کودکی هایمان تنگ شده ،همان زمان که بزرگترین دغدغه ی زندگیمانترک خوردن لاک ناخن هایمان بود.حسرت هایمان در انجام ندادن تکالیف مدرسه خلاصه می شد.در میان بازی های روزگار بزرگ شدیم و نفهمیدیم کی حسرت هایمان هم با ما بزرگتر شدند.آهِمان عمیق تر شد.و دلتنگی هایمان آنقدر وسعت یافتکه دیگر در واژه نمی گنجد.زهرا غفران پاکدل...
اگر میدانستیمقرار است در آیندهچه بلاهایی راتاب بیاوریمدر کودکی به جایتوپ پلاستیکی مانقلبمان را دو لایهمیکردیمشاید اینگونهبغضمان حریف گریه هایمانمیشد.......
عالَم همه زیبا بوَد، اما یقین، اما یقیندنیای پاک کودکی، زیباترین! زیباترین!...
با هم کوچه ها را سربسته قدم می زدیماز تمام پنجره های نیمه بازحرف های نزده راروی کاغذی نوشتیمو به شکل موشکیبه حیاط احساس هم فرستادیماین حرف ها بزرگ تر از حیاط همه خانه های شهر بودو چقدر خوبکه هنوز پرده ی بلند پنجره ی ایواندر حافظه ی کودکی هایم مانده بودمن آنجا پنهان می شدمکاش به اندازه ی حرف هایمانکوچه ی سرنزده باقی مانده باشدراستیکوچه های آشتی کنان کجای شهرند؟باید چیزی باشدکه منِ خجالتی را به آغوش تو نزدیکتر کند...