متن کودکی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کودکی
هیجان انگیز بود
به دنیا آمدیم
شادیِ کودکیهایمان اندک
و رنجِ زندگی بسیار
مسیر سرنوشت هر چه باشد
سهمِ ما از این جهان
منصفانه نبود
____ کودکی ____
ایستاده
مثل لبخندِ خورشید
بر لبهی فردا،
با جیبهایی
پر از سنگریزه و رؤیا.
چشمانش
دنبالِ پروانههاست
و پاهایش
آمادهی دویدن
به سمتِ هر چیزی
که بوی بازی بدهد.
او هنوز
با هر نسیم
قولِ یک ماجراجویی تازه را
باور دارد…
در کوچهای
که آفتاب
از لابهلای برگهای نارنج
نقاشی میکشد
بر دیوارهای کاهگلی،
کودکی
با پیراهنی از باد
میدود.
دستهایش
پر از خاکِ بازیست
و در چشمانش
آسمانیست
که هنوز
هیچ هواپیمایی
خطی نکشیده بر آن.
صدای خندهاش
مثل پرندهای
از شاخهای به شاخهی دیگر
میپرد
و مادر
از پشت...
کودکی
مثل نسیم صبحگاهی
بیخبر از سنگینیِ ساعتها
میدود میان کوچههای خاکی
با بادبادکی از رؤیا
و جیبهایی پر از خنده.
در چشمانش
آسمان بیمرز است
و هر قطرهی باران
قصهای تازه برای بازی.
او نمیداند
که جهان گاهی
بیتابیِ بزرگ شدن را
به دوشش میگذارد.
اما هنوز
در صدای...
در کوچههای خاکیِ خیال
کودکی
با پایِ برهنه
بر سنگفرشِ رؤیا
میدود.
باد
موهایش را
به رقصی بیپایان میبرد
و آسمان
در چشمانش
آبیتر از همیشه است.
او نمیداند
که دیوارها
گاهی
بلندتر از قدِ آرزو میشوند
و ساعتها
بیرحمانه
بزرگ شدن را
فریاد میزنند.
اما هنوز
در صدای خندهاش...
(خاطرات)
ماندهام با خاطراتِ تلخِ دورانی که نیست
کوچه و پسکوچهها و آن خیابانی که نیست
یادم آید آن صفا و دوستیهای قدیم
سادگیها و مرام و عهد و پیمانی که نیست
میرَوَم پای پیاده ، پا به پای کودکی
از مَسیر خانه سوی آن دبستانی که نیست
گاهگاهی میزنم...
هر لحظه با، آوای دل، کردم صدایش
گفتم که شاید، یک نَفَس، در بر، بیاید
آخر، کجا رفت آن زمانِ کودکیهام؟
یک بارِ دیگر، کاشکی، مادر، بیاید
کودکی، شکوفهای است که در باغ خاطرات میروید، بیپروا در باد میرقصد و با خندههای بیدلیل، دنیا را رنگیتر میکند.
خیلی خیلی گریستهام،
مگر میشود گریه نکرد؟!
آیا دلیلی برای خندیدن مانده است؟!
برای کمک،
برای خوشحالی،
تا من هم گریه نکنم!
کجاست آن همه خاطرات کودکی
که وقتی بزرگ میشوی
پشت سر خود جای میگذاری!
من،
هنوز هم با آن خاطرات زندهام،
با آن ترانهای که میگوید: کودکیهایم را...
«پری»
پسرکی رنجدیده،
در کوچه نشسته.
تنها و سرخورده.
پیرزنی مهربان،
به زیبایی طاووس،
به استقبالش آمده،
با چادری گلگلی، سپید.
قلبش به وسعت اقیانوس،
مهرش، لطیفتر از باران.
پسرک،
بهسوی آغوشش دوید،
تند و شتابان.
در دستش، گیلاس؛
سبد، سبد احساس.
یاکریمی، مهمان آنها،
نشسته بر دیوار همسایه،
میخواند...
.
آدمها
میآیند
میروند
میرسند
ولی من،
نمیرسم که نمیرسم که نمیرسم!
خیابانهای کرج را
هر روز تمام میکنم
و این یعنی:
آوارهگی همیشه تمام شدنی نیست!
من در این شهر غرق شدهام
کوچهها گاهی به لطف
جسمم را به خانه میرسانند
و هربار
مادرم را پیرتر از بار قبل...
روی کدام شیب سُر خوردهام
که هیچ سُرسُرهای
مرگِ کودکیام را
گردن نمیگیرد؟
برف می بارید آرام
پشت این پنجره من
خیره چشمم به برون
و تمام هوس و خواهش من بود ،خدایا که شود
حجم این برف به حدی که رسد
صبح فردا ز همه جمله ای اینگونه به گوش:
مدرسه تعطیل است
اینک اما باز
برف می بارد آرام
پشت این...
ادامه نده
ردپاها را ادامه نده
چون
قرار نیست به جایی برسی
زمستان
زودتر از حرفِ اوّلش
به حرفم رسید
راه کج کن برو
با توأم
ای که تا قلب
در برفی
ای شبیه ترین به من
برگرد به فصلِ کودکی...
«آرمان پرناک»
دور شدی
دورتر شدی
می خواستم از آب بگیرمت
کودکی ام نگذاشت
قایق کاغذی!
حالا آنقدر دیر شده ای
که دستِ رود هم کوتاه است...
«آرمان پرناک»
از پله های نگاهم بالا برو
دری را که سالهاست
دهان بسته است
به حرف بیاور
چراغ قوه را بتابان به نقطه ی کور
نزدیک شو
نزدیک شو
و نجات بده
صورت آن کودک را
از آینه ی پیر...
«آرمان پرناک»
هیجان انگیز بود
به دنیا آمدیم
شادیِ کودکی هایمان اندک
و رنجِ زندگی بسیار
مسیر سرنوشت هر چه باشد
سهمِ ما از این جهان
منصفانه نبود
اسماعیل دلبری