تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد
بگذشت بهار و وانشد دل این غنچه مگر شکُفتنی نیست؟
بر هر کسی که می نگرم در شکایت است درحیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟!
ترک ما کردی برو هم صحبت اغیار باش یار ما چون نیستی با هرکه خواهی یار باش
اگر این درد خلاصی ندهد این بارم دار را در وسطِ تختِ خودم میکارم
متلاطم شود هر گاه دل از دهشت و غم یاد تو باز مرا قرص ترین تسکین است
گرچه در شب غوطه ور هستیم و تاریکی دراز ما کبوترها به امید سحرگه زنده ایم
کنار پنجره ی شب نشسته ای بی تاب صبور باش !سحر اتفاق می افتد رضا حدادیان
عُبور، آخرِ سر اِتفاق می افتد به هر بهانه سفر اِتفاق می افتد رضا حدادیان
خدا کند که بمانی در این زمانه ی پُر درد که بی تو هیچ نیرزد تمام جان و جهانم
غنچه،غنچه خنده ی دشت تو را دیدند، حیف گریه ی باغ خزانت را نمی بیند کسی رضا حدادیان
مرا هر گه بهار آید به خاطر یادِ یار آید به خاطر یادِ یار آید مرا هرگه بهار آید
فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست اردی جهنّم است زمانی که یار نیست
ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ما ما را چو تابستان بِبَر دل گرم تا بُستان ما
زخواب نازِ هستی غافلم لیک اینقَدَر دانم که هر کس می برد نام تو من بیدار می گردم
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید غیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟
جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کرد تو با من آن چه نکردی غم فراق تو کرد محتشم کاشانی
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت آنچه در خواب نرفت چشم من و یاد تو بود ارس آرامی
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود هواگرفته ی عشق از پی هوس نرود
تو در کمال هستی و من در زوال، آه تو قلّه ی طلوعی و من درّه ی غروب. رضا حدادیان
درد دارد که ندانند و قضاوت بکنند آه از مردم این شهر که ظاهر بینند
خواب و خیالی پوچ و خالی این زندگانی بود و بگذشت
زخمی به گل کهنه ما کاشت خداوند اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد