پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیوانه تودیوانه چو من باشد دیوانهٔ آن چشمتبا این همه بی خوابی همراهِ با حسرتچشمان تو را دیدم دست و دلِ من لرزیدبا این همه زیبایی اینگونه دلم ترسیددل خانه خرابم کرد آشفته خیالم کرداز بودن من بی تو اینگونه جوابم کردبگذار بِگِریَم من از بودن من بی تو از بودن تو بی مناز این همه شیدایی در این شب نا ایمنبگذار دو چشمت را آرام بگیرم مندر مردُمَکِ چشمت آرام بمیرم من....
بی وفابی وفا غم در دل و دینم گذاشتگریه هادر چشم رنگینم گذاشتآنهمه مهر و وفا کردم ولیدشنه ها در قلب خونینم گذاشتحسن سهرابی...
تو آمدیتو آمدی خاطره شد......اینهمه غصه و بلاحافظه ام ضابطه شد.....در پس این همه خطاتو آمدی فاصله شد....میان فتنه و وفادافعه ام جاذبه شد......برای آن مهر و صفا...
روی تواز روی تو بیرون نبرم دیده خود راآن دیده رنجدیده و ترسیده خود رااز کوی تو بیرون نبرم نیمه خود راآن نیمه فرسوده غمدیده خود راحسن سهرابی...
ستموقتی که ستم حک شده در مغز هزاریباید که از آن وسعت فریاد بترسیتا فهم تو در باطن این خشم نباشدباید که از آن وحشت صیّاد بترسیحسن سهرابی...
طایفه جهلاین طایفه جز جهل ندارند نشانیجز فاجعه و درد ندارند مبانیاینان که چنین غرق تماشای سکوتنددر جامعه جز فقر ندارند پیامیحسن سهرابی...
و شاید تو نمی دانی که دلتنگمبدون تو اسیرِ مکر و نیرنگمو دلتنگ از همه روزهای بی رنگمو شاید تو نمی دانی که حیرانمبدون تو چنین غمگین و گریانمو حیران از همه عصیان انسانمو شاید تو نمی دانی که بی تابمبدون تو کویر و دشت بی آبمو چون ماهی اسیر نور مهتابم و شاید تو نمی دانی که بیمارم بدون تو از این میخانه بیزارمو گریان از غم هجران یارانمنمی دانم نمی بینی که بی رنگمبدون تو به زیر کوهی ازدردمو...
دیوانه چو من باشد دیوانهٔ آن چشمتبا این همه بی خوابی همراهِ با حسرتچشمان تو را دیدم دست و دلِ من لرزیدبا این همه زیبایی در عالمی از تردید.آشفته خیالم کرد دل خانه خرابم کرداز بودن من بی تو اینگونه خرابم کردبگذار بِگیرَم من دَستانِ پُر از مهرتبا بوسه ای از اِحساسهمراهِ با لذّت.بگذار بِگِریَم من از بودن من بی تو از بودن تو بی مناز این همه شیدایی در این شب نا ایمن...
نبردهوا بس ناجوانمردانه سرد استغزلها با رباعی در نبرد استدر این بازار سرد شاعرانهدلم تنها اسیر کوه درد است سهرابی@sohrabipoem...
نبردهوا بس ناجوانمردانه سرد استغزلها با رباعی در نبرد استدر این بازار سرد شاعرانهدلم تنها اسیر کوه درد استشاعر:حسن سهرابی...
دل عاشقگاهی دلت رو به راه نیستدلت عاشق و مست و همراه نیستدر این ظلمت و جنگ و لبخند و آهدلت عاقل و پست و گمراه نیستشاعر:حسن سهرابی...
دل عاشقگاهی دلت رو به راه نیستدلت عاشق و مست و همراه نیستدر این ظلمت و جنگ و لبخند و آهکسی عاقل و پست و گمراه نیستشاعر:حسن سهرابی...
قلم سرریز از نام حسین(ع)استغرورانگیز در دام حسین(ع)استمرا در زندگانی ها همین بسکه روی سنگ قبر نام حسین(ع)استشاعر:حسن سهرابی...
از حادثهٔ تکرارها باید رفتاز بین طنابِ دارها باید رفتچون مرگِ سردفریاد خسته ایامروز از ذهن خارها باید رفتشاعر:حسن سهرابی...
تو می دانی که تمام هستی من در مَردُمَکِ چَشمانت خلاصه می شود.امّا اگر ((مَردُم))کها بگذارند.......شاعر:حسن سهرابی...
ای کاش که آن پَرده فرو اُفتَد و آنگاه..نمایان شود آن چهره که در پُشت نقاب است....شاعر:حسن سهرابی...
دشنه،،،،،،من بجز مرگ کسی را به جهانم به تماشانَبَرَم،بعد از آن روز که تو:بهر عشقی به خطا،دشنه بر این جگر خون شده قلب جهانمن زدی.شاعر: حسن سهرابی...
.به راستی که دُنیا ماتَمکده ای بیش نیستبرای کسی که عاشقانه اش به بهایی اَندَکزندگی اش را به حراج بگذارد.سروده های: حسن سهرابی Instagram.com/sohrabipoem Sohrabipoem.blogfa.com @sohrabipoem...
آتش لبخنداز آتش آن لبخند،سوخته است پرو بالم در حلقه آن گیسو،تسلیم و گرفتارم...برخیز تو ای ((حاله))غمگین وملولم من جز روی رُخ یارم،من دل به که بسپارم....حسن سهرابی...
چه فاصله ای است لایتناهی میان......خواستن و نرسیدن......عشق و نفرت.......مرگ و شهوت.وچقدر به هم نزدیکند....نرسیدن وخواستن.........نفرت و عشق.......شهوت و مرگ.و ما متحیر مانده ایم میان فاصله ها و فرسنگ ها......دورها و نزدیک ها و.......رنگ ها و زجر ها....و سکوتی مبهم و مرموز که به آغوش کشیدههمه هستی را.....شاعر :حسن سهرابی...
توبه کنهر چه کوشیدم که از خاطر برم منیاد توسینه ام فریاد زداین کارِ من نیست توبه کن.شاعر:حسن سهرابی...
انتظارانتظار را باید از پروانه آموخت،چه می دانیم،چه می فهمیمهراسِ بی اَمانِ شعله راشاعر:حسن سهرابی...
افسوسافسوس به هر کس که وفا کردم ودل دادم و از عشق برایشسرودم غزلها.از این دفتر دلهابجز بی مهری و دلسردی و انکارندیدم که ندیدم.شاعر:حسن سهرابی...
منجیز جا برخیز آتش را به پا کندر این محنت سرا غوغا به پا کناگر خواهی شوی منجی به دوراناز این ظلمت سرا دل را رها کنشاعر: حسن سهرابی...
شکمشکوکم من از سایهٔ تزویردر این عالم دلگیر، که در آن شده تکثیرهمه خانهٔ تزویر.مشکوکم از اِحساس ، از این چرخهٔ اِخلاصدر این بُرهه حساس.من به این باد که بُرد حرف مَرا به نزدِ صیّاددر این ظلمت و بیداد ، که گرفته استگلوی همه فریاد....بسی مشکوکم.شاعر:حسن سهرابی...
معجزهحسن سهرابیمعجزه تا که از جانب معشوق نباشدنیرزد به پشیزی،چو تو در میانه باشیبه طواف رفتن امّاکعبه و خدا نخاهد.حسن سهرابی...
راز خلقتشاید صدای تو رازِ خلقت است در بیکرانه هستیومن قطره ای بی پناهایستاده مقابل عظمت اقیانوس چشمانتحسن سهرابیInstagram.com/sohrabipoem...
اِنگار که دلبری به سوی ما می آیداینگونه غریب و بی صدا می آیدامروز در این وادی پُرحادثه اماینگونه عجیب بوی جفا می آید...
نخواهیم گذشتحسن سهرابیاز ساقی این سَرا نخواهیم گذشتاز بازی حیله ها نخواهیم گذشتاز هر چه که بگذریم تا آخر عمراز بانی این بلا نخواهیم گذشت...
خیانت حسن سهرابیاز آن روز که من خیانتت را دیدم بی تو من به این جهان خندیدمگر چه خشکید دلم از هوس و حیله توهمچو آن اَبر بهار از آسمان باریدم...
اسیرحسن سهرابیبا آنهمه عشق اَسیرم کردیاز بازی زندگی تو سیرم کردیبا آنهمه دلدادگی و شیداییدر دور جوانی ام تو پیرم کردی...
قطره آبقطره آبی کوچک و بی ارزشم در آسمانها من ولیدر زمینم،قطره آبی ناگهان سیلی خروشان می شود...
بوسه باراندِلبرا دیوانه و معشوقه ای اَندر قفسداری ولی،بی محابا ، بوسه بر لبهای بی اِحساسِ باران می زنی....
خواب انقلابمن به چشمانِ بیقرارِ مهتاب می نگرممن به زمان انفجارِ این خواب می نگرمدر آغوشِ بیقرارِ این طناب دارمن به زمانِ خواب انقلاب می نگرم...
الهام نادرآن الهام نادری که چنان وحی به من شد زِپسِ سبزه چشمان چو ماهت.به زمانی که به بیعت نشستم، و به زحمت گذشتممن از آن بودن بی تو.به خدا کشت مرا:غم آن بوسه که پاییز نچیدم زلبت،و چه دل تنگ شده است.تهی از رنگ که نه،بلکه بیرنگ شده است.از برای تو ای پاک ترین حادثه از نوع بشر.و من اینک زخدا،نفسی یا که نهچون تو کسی می خواهم.پس دگر باز به پرواز درآی و در آغوش بگیرم، که بمیرمز هوس بازی با تو ،...
((زیبای نا پیدای من))ما ترک جان چو کردیمدر این دیار یاراناز این همه هیاهوجز رنج دل ندیدیم...
حلقهدر میان حلقه های بیشمار زندگی،حلقه ای از زلف یارمهربانم آرزوست....
ریاکارآن یار که می گفت که دیوانه ما بودمجنون و گرفتار و در بند جفا بودبیهوده ببستم دلم را به وفایشابلیسه ریاکار و فرزند خطا بود@sohrabipoem سهرابی...
نَجوای تو را دوش شنیدم دنیا آن راز بزرگ که گفته ای با دریادردا که چه غمگین و غضبناک شدی از این همه بی مهری و بد گوهری انسانها...
به چشمانت خواهم آموخت،که....زندگی پیمایشی است آرام و فرسایشیاست مداوم تا. مرگ@sohrabipoem ...
مانده ام در حسرتِ چشمانِ مهتاب گونه ات..در شبی که ظلمتش دُزدیده چشمان مرا...
سَرخوش اند این کوچه های عاری از نجوایِ مندر بَهاری که دِلَم با حنجره،سازِ جدایی می زَند.سروده های:حسن سهرابی Instagram.com/sohrabipoem@sohrabipoemSohrabipoem.blogfa.com...
بوی عرفانزندگی با تو برایم بوی عرفان وشقایق می دهدبی تو امّا:بوی عرفان و شقایق حس قبرستان دهدحسن سهرابی...
محرمی است و عاشورایی بر پاستدر روزگاری که نبودنتنه شمشیر می خواهد و نه شمر و یزید.حسن سهرابی...
کتابخانه ده ما را آتش زدندتا همه مردم با خدا شوندغافل از آنکه خدا همراه دودازدِه ما رفتحسن سهرابی...
اَرتش چشمانت چه حماسه ای آفریدبا نگاهی آشناآنسان که اسیر کرد همه سپاه چشمانم....
آرزویم این است جاناکه چُنان تیغِ فَلَکبَر زَنَد از ریشه تو راکه دِگَر رنگ خوشیهیچ نیایَد به دِلَت....
شوق است مرا رویِ چو ماهت که ببینمتنها شوم و در دلت آرام بگیرممن آمدم آرام که در پیشِ دو چشمتدریا شوم و در تَنَت آرام بمیرم...
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ استکه دائم با دلِ من در نبرد استدلی خسته چُنین پیغام سَر دادکه مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد است...