گنجشک های شهر دیگر حوالی آدم ها پر نمی زنند از وقتی به جای درخت ها مجسمه هایی کاشته اند که بوی هیچ فصلی را ندارد.
حالاکهرفتهای پرندهایآمدهاستحوالیِاینباغِروبهرو هیچنمیخواهد فقطمیگوید کو کو ...
حرف من ، سوال من ، زمزمهی زیر لبه که چرا تو این حوالی، شب ِ یلدا هر شبه
چشم و دل دانی چه خواهند این حوالی؟؟؟ بودنت را ،دیدنت را ، قانعم حتی کمی...!
با قهر بگویی که ببین! من رفتم اما نروی همین حوالی باشی
برای چراغ های همسایه هم نور آرزو کن بی شک حوالی ات روشن تر خواهد شد.
در این حوالی کسی را می شناسم که از فرط فقر ایمانش را خورده بود
این روزها از حوالیِ تو ، بوهایی به مشامم می رسد نکند بوی خیانت جایش را به عطر خوشت داده باشد
خوب خوبم تا تو در حوالی احوالم پرسه میزنی