خوشه خوشه برزمین می ریزد موهای گندمی ات
تو آخرین سرزمینی باقی مانده در جغرافیای آزادی تو آخرین وطنی هستی که از ترس و گرسنگی ایمنم میکند. تو واپسین خوشه و واپسین ماه واپسین کبوتر واپسین ابر. تو واپسین شکوفهای هستی که بوییده ام و واپسین کتابی که خواندهام آخرین واژهای که نوشتهام...
در حیاط شاخه های *ظهور* قد کشیده اند مادر می گوید بیا خوشه ها را له کنیم
دلتنگی خوشه انگور سیاه است لگدکوبش کن لگدکوبش کن بگذار ساعتی سربسته بماند مستت می کند اندوه
خوشه خوشه ی تنم قهقه ی وفا می زند به عهد سر خرمنت
دانه هایی از عشق کاشتم و خوشه هایی از غم برداشتم خیانت ، تکرار و رویش نفرت . . .