پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در حقیقت نور روز از دیده ی شبگیر توستوسعت هر کهکشان در نقشه ی تسخیر توستحرف قلبم را به تو با شعر میگویم ببخشهر کجا را هم نفهمیدی دگر تقصیر توستتو خودت هم گر نخواهی نور دنیایم شویقسمت است و شاید این هم بخشی از تقدیر توستنارضایی هم کنی بر این مقام نورتابچهره ی ماه و کمالت در جهان زنجیر توستگفته بودم حرف قلبم را به تو با رمزِ شب!هر چه گفتم روشن است و مابقی تفسیر توستبر لب جویی نشستم تا بببینم طی عمرآنچه میبینم سراب...
تقاص رفتنت را در شبی دلگیر خواهم دادو گر یک روز باز آیی ! جوابت دیر خواهم داداگر آن روز آیی که دگر کورم ،نمیبینمجواب عشق و مهرت را به ضرب تیر خواهم دادنترس از من همه اینها فقط لاف است و ترساندنزبانم را به وقت دیدنت تغییر خواهم دادو مثل روزگار پیش اگر مویت برون باشددوباره داد خواهم زد و بر تو گیرخواهم دادولی افسوس جشن ات شد و تو مال دگر گشتیاگر یک روز باز آیی جوابت دیر خواهم دادداوود شمسی...
آتش افتاد به جان وبه جهان از پی توقدحی غرق شرابم که پرم از می توبه سر زلف تو سوگند که در قبله گهتبهر غم ناله کنم همچو نوای نی توساده بودست دلم ،باخت بتو قافیه رامی رود سوز زمستان به سراغ دی توهرکه باشد به دل و دیده خمار لب یاردر طوافت برود سوی دیار ری تو؟من به جان آمدم ازحسرت گلخنده ی تومات و مبهوت بخوانم غزلی در طی توداود شمسی...
در غزل آشفتگی هایم نمایان میشود هر زمان بر شانه ات گیسو پریشان میشود چونکه باشد در هوای گلشن کوی تو دلخاطرم در سایه عشق تو آسان میشود از فروغ شمع رخسار تو می تابد شهاب لعل جان بخشت به سان آب حیوان میشودبر سر کوی تو ازشوق رخت مانند شمع هم جگر میسوزد و هم دیده گریان میشود وادی ِعشق است و حیرت، شاعر چشمان تو همچو عطار است وچون طوطی سخندان میشود هر که او را چشم گریانی نباشد بهر عشق لاجرم از سوز سینه سنگ باران م...
سخنت بند دل و شیره ی انجیر نشدرشته های غزلم بسته به نخجیر نشدبه دل و دیده گرفتارم از این بیش مگر که دل و دیده مرا قابل تصویر نشدشب هجران تو ، آن روز که می کرد دلم خواب در چشم و خیال از نظرم سیر نشدآنکه بر چشم من آمد ، به سر کوی تو باز بر در غیر تو از اشک ، دو صد شیر نشدآنکه با زلف تو افتاد ز سر پنجه برون کار او ، جز به دو ابروی تو ، تدبیر نشدتا نیامد به سر کوی تو ، داود به دل از پی قافله ، چون باد صبا ، پیر نشد...
عطر تنت را لای دفتر شعرهایم بریزتا معنی عشق ، در شعر جاری شودتا کلمات در معنی بوسه ها غلت زنندتا گرده های بهاری تنت ، شعر بهاری بسرایندادامه بده...چرا که عطرت، ایهام شعر هایم استتو اگر نزد من باشیبه درد ها لبخند میزنیمبه رفتن ها سلام میدهیمدشمنان را به آغوش میکشیمبر زخم ها بوسه میزنیمهنگام دویدن پرواز میکنیمبودن تو برعکس روال تکراری کنونیست.مرور خاطراتت بهانه ی زندگیستبی تو...وسط بی وزن ترین شعر جهان ساکن شده ام...
عشق یعنی که به دیدار تو بیمار شومتو دوا باشی و من باز خریدار شومپلک بگشا سحرت خیر ، به بالین من آیعشق یعنی که به غمهای تو تیمار شومهر سحر چشم شما مبدا پرواز من استعشق یعنی به گلستان تو پر بار شومچهره ات یاد دلم افتد و با هر نفستعشق یعنی که من از مهر تو سرشار شوم...
گر چه گاهی شعر من بر قامت گیسوی توستبهترین محصول حالم در بَرِ ابروی توستچادرت را سر کنی جنگ جهانی میشودعامل این جنگ خونین هم سر تک موی توستمثل زنبوری که شبگرد گلستان بوده استصاحب این زحمتم، زیباییش کندوی توستمن شدم صیاد گیسوی رخ مهتاب تو اینهم از لعل لبت در مستی و جادوی توستشهر ویران گشته از ویرانی گیسوی تومست چشمانت که جانم در جهان کوی توست...