در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟ باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست شعر میخوانم برایت...
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
گفتند رفته ای ولی باور نمیکنم ای مونس و فرمانروا ، آرام جان ما هستی همیشه ساکن قلب شکستگان حتی اگر روزی نباشی در میان ما
وقتی می آمدی حیاط پر میشد از عطر ترنج ها... حالا تورفته ای و ... خانه مان پر شده از رنج ها
حالا که رفته ای برای من هم خیابانی دست و پا کن انگار خیابان های این شهر لعنتی جای خوبی ست برای گمشدن های احتمالی
به خوابم بیا دل که نمی داند رفته ای!
درد بی درمان یعنی تو رفته ای در مه من هنوز از تو لبریزم