زندگی نیست بجز نم نم باران بهار زندگی نیست بجز دیدن یار زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کس وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود ، گر نشود حرفی نیست اما نفسم میگیرد.. در هوایی که نفس های تو نیست...️
دچار باید بود و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست و عشق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.
شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم. مرا تنها گذار ای چشم تب دار سرگردان! مرا با رنج بودن تنها گذار.
باران اضلاع فراغت را می شست. من با شن های مرطوب عزیمت بازی می کردم و خواب سفرهای منقش می دیدم. من قاتی آزادی شن ها بودم. من دلتنگ بودم. در باغ یک سفره مانوس پهن بود. چیزی وسط سفره، شبیه ادراک منور: یک خوشه انگور روی همه شایبه را...
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور مثلِ خواب دمِ صبح و چنان بی تابم که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت بروم تا سرِ کوه دورها آواییست که مرا می خواند...
در نبندیم به نور در نبندیم به آرامش پرمهر نسیم زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست ...
من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم، میشکنم