پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دور شدیدورتر شدیمی خواستم از آب بگیرمتکودکی ام نگذاشتقایق کاغذی!حالا آنقدر دیر شده ایکه دستِ رود هم کوتاه است...«آرمان پرناک»...
جای قایقتابوت نشسته استجای آبدست های مردم!نمی دانم آن دوردستسهراب ایستاده استیا چهره ای دیگر جای او...«آرمان پرناک»...
فرفره ام را، عصایم را، فرفره ام را /درونِ درختِ زمان /چال کرده اند /شاید تبر /قایقم را پیدا کند !«آرمان پرناک»...
گاهی باید:سوار بر قایق شکسته ی آرزوها،مرزهای بیکران بودن را،با دستانی خالی پارو زد؛و قاصدک زیبای امید را،از سرای سینه،پرواز نداد!زهرا حکیمی بافقی(کتاب صدای پای احساس)...
پلکی بزن فانوس دریایی /آتش بکش کابوس قایق را ...«آرمان پرناک»...
چه بارها که قایق رانی را دیدمو دلم خواست هنگامی که اختیار زندگی ام به دست خودم باشد، از او تقلید کنمکه پارو رها کرده،به پشت در گودی کف قایق خوابیدهو آن را به دست آب سپرده بود،چیزی جز آسمان که آهسته آهسته بالای سرش می گذشت نمی دید،و طعم خوشی و صفا روی چهره اش آشکار بود....
دریا گیسو می کَنَد،و قایقناخن می جَوَد،موج سر به صخره می کوبدتور ماهیگیر لَه لَه می زند از تشنگی....
دلم می خواهد روزی تو را سوار قایقی کنم و پارو زنان دور شویم از آدم ها و تمام تعلقات دنیا...دلم می خواهد جان پناهت باشم و بهانه ام شوی...بر روی قایق نگاهت کنم و یادم برود تمام مسیر را...تو را به جایی ببرم که حتی خدا دستش به ما نرسد..و آنجا تورا ببویم و لمس کنم ضریح شفابخش تنت را...و حس کنم طعم ترش و روح فریب خوشبختی را...کاش آن زمان که غرق زیباترین لحظه های زندگیمان هستیم باهم برای عشق بمیریمشاید جاودانه تر از لیلی و مجنون شدیم .....
شهر به خواب می رودشب تنها شاهدبی قراری هایم می شودو من به امید آمدنتبا قایق خیالکنار ساحل چشم هایت پارو می زنمبیا که در انتظار موج نگاهتدریا را در آغوش گرفته اممجید رفیع زاد...
ساحلت را دور کردی از نگاه عشق منسالهاستمن قایقت را سوی دریا میبرم......
عشق یعنی دوره گردی؛خانه میخواهی چکار ؟سر فدا باید کنی ، پس شانه میخواهی چکار؟ حکمِ طوفانی که باید غرقِ آغوشش شوی ... قایقی بهرِ نجات ، دیوانه میخواهی چکار ؟...
بیهوده دل به دریا زدی قایقغریق ، نجات نمی یابد...
شبیه قایق سرگشته ای رهایم کن میان تنگه ی جغرافیای آغوشت...
من دختر پاییز و آبانمدیوانه ات هستم و می مانمطوفانترین طوفان اگر باشدمن قایقم را خوب می رانم...
قایق قسمت اگر دور کند از تو مرارود را سمت تو برعکس شنا خواهم کرد...
برای کسے دل به دریا بزنیدکه همسفر بخواهد،نه قایق......
ساحل دلتو بسپار به خدا... خودش قشنگترین قایقو برات میفرسته!...
دریایی دیدم که از خودش بیزار بودقایقی که دلش به گل نشستن می خواست و مردی که مرز رویا با کابوسش یکی شده بود...
قایقت می شومبادبانم باشبگذار هر چه حرف پشت سرمان می زنندباد هوا شود ،دورترمان کند....
ادامه ی چشم های تو...می شود دریا...می شود اقیانوس...و من قایق بی پارویی که...موج به موج...غرق توام !.......
با چوب های پوسیده نمی شود قایق ساخت و با افکار پوسیده هم نمیتوان جامعه را ساخت....
قایقی خواهم ساخت تا با آن از اقیانوس نگاهت عبور کنم و به ساحل وجودت برسم تا قلب پاک تو تا ابد کلبه ی عشق من باشد....
پشت دریاها شهری ستکه در آن پنجرهها رو به تجلی باز استبامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری مینگرنددست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی استمردم شهر به یک چینه چنان مینگرندکه به یک شعله، به یک خواب لطیفخاک موسیقی احساس تو را میشنودو صدای پر مرغان اساطیر میآید در بادپشت دریا شهری ستکه درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان استشاعران و و دریاها شهری ستقایقی باید ساخت...