متن سولماز رضایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سولماز رضایی
از میان تمام من های که در وجودم می شناسم
من ِتو را بیشتر دوست دارم
من تو ،به من حقیقی ام بیشتر نزدیک است
من تو عاشق تر ،خالص تر و بی پروا تر است
منِ تو هر روز متولد می شود
من تو می داند چه می خواهد...
درد تنها از جسم برنمی خیزد
گاهی روح درد میکشد
روحی که صبور باشد بزرگ می شود و به بالا می رود
روح بی تاب ،بی طاقت می شود
و چون جسم متلاشی می گردد
شکستن روح ورود به سرزمین حیرانی و سرگردانیست
پس هر سرگردان و حیرت زده ای...
هماهنگی و همراهی جان و جسم برای داشتن احساس خوشبختی کافیست
وقتی در کنار کسی هستی
اما روحت در جای دیگری پرسه می زند تو هرگز شاد کام نخواهی بود
از همین روست که بدن را قفس تعبیر کرده اند و تو را مرغ باغ ملکوت
سولماز رضایی
گناه بزرگ آدم و حوا خوردن از سیب ممنوعه نبود
خطای بزرگ آن دو این بود که به حرف او که از همه بیشتر مشتاقشان بود بی اعتماد بودند
او گفت نزدیک نشوید و آنها باور نکردند
آنها إرادتی که خداوند بر وجودشان داشت را باور نکردند
و جدایی از...
برای دوست داشتن تو نیازی به دلیل و حتی دل نبود
تو را باید در عمیق ترین نقطه ناپیدای روح طلب می کرد
برای دوست داشتن تو تنها شهامت \دوست داشتن کافی بود \
سولماز رضایی
به دنبال تو می گردم
در میان خبرهای خوب و بد
در میان عاشقانه های تلخ و شیرین
تو برای من در پس هر لحظه و هر اتفاق و هر آدمی ایستاده ای
انگار روح هر چه در جهان است به تو گره خورده است
و جهانم را تبدیل کرده...
خود را در محضر تو جستجو می کنم
انگار هر چه بیشتر به تو نزدیک می شوم ،جان حقیقی ام را بیشتر می شناسم
نزدیک تر بخواه من را
سینه ات را بشکاف و مرا در آن جای بده
که برای من حیاتی جز این نخواهد بود
سولماز رضایی
تعریفی از جنگ نداشتم
آن را نمی شناختم
توً هم نمی دانستی
من و تو خبر نداشتیم جنگ چه می کند
وقتی جنگ شروع شد ،خانه خراب شد اما تو بودی
من هنوز نمی فهمیدم جنگ تا کجا بد است
وقتی جنگ را فهمیدم که دیگر لب هایم نتوانست لبهای...
هیچ کس مرد جنگ از مادر متولد نمی شود
اتفاقًا مردان بزرگ همیشه صلح طلب بوده اند
جنگ که شروع شود صلح طلب ها ،آرام تر ها زودتر می روند
نه اینکه جنگ را خواسته باشند
که می روند تا شاید دیگری زنده بماند
سولماز رضایی
ته دل کجاست ؟
هنوز کسی ته دل را نرفته
هیچ کس نمی داند ته دل چه جور جایئست
اما فکر می کنم ته دل همان آخرین کوچه دنیا باشد
که وقتی کسی در آن گیر بیفتد دیگر باید صبر کند تا آن دنیا از آن بیرونش بکشند
ته دل...
قلبم یخ بسته بود
خدا دلش سوخت
قلبم را شکافت تو را در آن جای داد
آن را دوخت
گرمم شد
من و خدا خندیدیم
تنها سی مرغ ماند و آن سی تن با هم یک تن واحد شدند
آن سی مرغ با هم هفت وادی را طی کردند و سیمرغ شدند
و وقتی به خود نگریستند دیدند شاه مرغان خودشان بودند
و مگر نه اینکه از روحش به خاک دمید تا آدم شد !!!...
نمی شود به زور نمی شود
عشق تحمیلی نیست
نمی شود به کسی اصرار کرد عاشق باشد یا نباشد
حتی انتخابی هم نیست
عشق از لا مکان و لازمان می آید
و کسی را قدرت مقابله با آن نیست
از همین روست که در جان اسارت عشق ،آزادگی نهفته است...
وقتی به ملاقات خودت نایل شوی
تازه توان درک احساسات خود را پیدا می کنی
از آن لحظه به بعد همه چیز عوض می شود
نسبت به کسی که عاشقش بودی ،بی تفاوت میشوی
نه اینکه بد شده باشی ،تازه فهمیده ای \حقیقت احساس تو عشق نبوده “
و کوتاه...
بهترین نوع ملاقات در جهان هستی این است که انسان به ملاقات خودش نایل شود
اولین لحظه ای که هر کس خود واقعی اش را ملاقات می کند می شود لحظه حقیقی آغاز حیات
تا قبل از آن هیچ تفاوتی میان تولد انسان و سایر مخلوقات نیست
از مادر زاده...
خدا هر انسانی را از خاک مخصوص به خودش خلق کرد ، اما تکه ای از خاک انسان دیگری را مثل یک نقشه پنهان گنج در وجودش قرار داد
هر انسانی رسالتش این است که بگردد وپیدا کند تکه رمز آلود درونش از کیست ،و وقتی آن تکه را کشف...
تردیدی نیست انسان جزئی از کل است
و در هماهنگی و همراهی کامل با تمام عالم هستی
از همین روست که هر فضایی و هر هوایی حال او را دگرگون می کند
او می شود بخشی از باران و می بارد
بخشی از مه و رمز آلود می شود و...
تو که آمدی ،همه چیز عوض شد
حتی باورهایم
حالًا دیگر تردید می بارد از تمام باورهایم
انگار زندگیم دو نیمه دارد
قبل از تو
و بعد از تو
فراموش کردم چه بودم
اما اکنون به من نگاه کن
من همه توام
چقدر بوی ترا میدهم
می دانی عشق درد دارد
عشق خیلی سنگین است
از بس سنگین است هم شانه ات را خم می کند هم قلبت را فشرده
و من خیلی درد دارم
سولماز رضایی
دلم آشوب است
انگار که داری از دستم می روی
انگار نه انگار که هرگز نداشتمت
هر لحظه می اندیشم
به نداشتنت
و باز هم خیال می کنم انگار درست همین لحظه است که از دستم می روی
سولماز رضایی
شبها بیشتر لبخند بزن
وقتی میخندی دلم گرم میشود که فردا زندگی ادامه دارد .......
سولماز رضایی
به کف بینی اعتقاد ندارم
مگر می شود تقدیر را در کف دستت نوشته باشند ؟
اما نه صبر کن گمان می کنم تقدیرم را جایی میان انگشت های دست تو باشد
و خانه ام ،جایی شبیه آغوش تو
و اینکه تا کی زنده ام ،حتما تا وقتی عشق تو...