پنجشنبه , ۲۰ بهمن ۱۴۰۱
می تکانم...خیالت را از شانه هایماما،با پس لرزه های این دلچه کنم؟...
از سمت دریا کهمی آییبه زبان ماهی هابگو دوستت دارم......
دریا طوفانی نبودنمی دانم چرانهنگها خودکشی کردند......
خیال تو... قصه ی ناتمام لب های پروانه ستتو که به شاهراه گیلاس های تلخپیله می کنیبگو،نشئه ی کدام عطر شیرین صبحیکه آفتاب با پنجه هایش به سینه می کوبدو آسمان دانه های ستاره می کاردتو کهاز دل بادباک های تنها به زمین می رسی بوی دریا می دهیاما هنوزخیال تو شیرین تر ازعاشق شدن است......
راه که می رویدر خوابهایملبهایم تبخال می زنند...
این روزهای زندگیمزه ی سیب کال می دهد...
از تو که حرف می زنمصبر می آیدمگر این چشمها می فهمند......
مرا دعوت کنپشت پنجره ی بارانیهمانجا کهبخار غم نشسته ستتا یاد تو رادر فنجان قهو ه امارام سر کشم...
باز صبح به خواب هایم دست درازی کردتا پلک زدمتو را از منمن و از تو گرفت......
گنجشگی که هر صبح آوازمی خواندزنی ستکه تازه عاشق شده...
تو که ...بوی خوش ترنج راروی ایوان خانه کاشتیتو که ،عکست را روی گلقالی کاشتیآه..در این عصر شرجی حیاط خانه مان گل کرد.....
گم شدمدر فراسوی پیراهنت هُرم نفس هایت مرا بهدشت های لوت سپردتا در کویر چشمانت سبز شوم بوی وحشی بیابان سراب آغوشِ تو نیست...
می خواهمبرگردم به قدیم، جایی که زندگیدر قاب عکس های سیاه و سفیدزندانی بوداما دلخوشدلم یک جرعه سادگی می خواهدخمار صداقتمکجاست تا جرعه ای بنوشم؟...
می شود...خنده هایت را به لبهایموام دهی؟ مدتهاست که کج کلاهی آنجا نشسته است...
ای ماهدر سطرها راه می رویمگر راه گم کرده ای؟...
اشکهایت را...به دریا بسپار, ماهیانرازت را فاش نخواهند کرد...
سلام ای افکار مغشوشخوش آمدیدباز در سرم مهمانی استسفره ای پهن شدهتکه ای غیبت در گوش هم بگذاریدمن هم با اجازهچند قرص خواب بردارم...
باور کن...در انتهای جاده های باران خورده،رنگین کمان منتظر بوسه های خدا نشستهبیا ایمان بیاوریم که هنوز در سکوت سربی این شب سرددست خدا روی شانه ای فرو می افتد...
تو...ته یک شعر نچیده ی سرخیاز ترک های انار فهمیدمکه نمی آییتا دل من خون شود...
دلتنگی...شبیه من استفاصله ها راوجب می زند...
کسیباور نکرد تنهایی ام راجز، خیال توسن تو که شب به شبجغدی فوت می کند به خاکسترِ باد آورده ی تو......
بهانه های کاغذیم رنگِ کهربایی گرفتهنمی دانمپاییز همین حوالی ست؛یا چشمانم سرما خورده ......
دردهایش را می چلاندزنی که غصّه هایش رازیر باران می شوید......
اهل آسمانم؛ماهم خزیده پشت ابرُهوا داردبه تمام حوصله امدست درازی می کند......
کاش دستم را زودتر می گرفتیتا عشق بال در نیاوَرَد...
حوالی اینجا سایه ها دنبال هم می دونداما تا صبحیک جفت پااز نفس می افتد...
وقتی خیس می خورندکلمات در گلوی من کسی چه می داندکه این بغض سرکشچه چیزی را بالا نمی اوردپلک هایم اما شب به شب خوابت رامی بینند...
بعد از تو...دلتنگترینم، ازدریا بپرس که اشکهایم راآنجا بیعانه داده اند...
دیر آمدی...مزه ی خرمالوهای گسترش وپاییز کش دار شدکدام تان خواب رفته اید تو یا ساعت؟...
اشکهایم را وقف باران کرده اموتو هرگز نخواهی فهمید ،قطره های زلال آبیکه از شاخه های درختان می چکد ژاله های نشسته درچشمان بیقرار من است......
چشم ماه خون بودوقتی سنگفرش خیابانسرخ تر از انار می تابیدتا سایه ای در دل تاریکی شببا لهجه ی آفتابشبیه به رقص نوربه صورت خورشید برقصدمثل رقص خدا با نور......
هنوزمانده است تا گلهای پیراهنمبوی انار بگیرندشب راگفته امانقدر بیدار بماندتا یلداخواب آمدنت راتعبیر کند...
بالا نرو از پله های آسمان خدابا زمین هم دست شدهمی کارد آرزوهایت راپای باغچه سیب...
کودکی ام راسنگ زد هفت سنگ زندگی...
قاعده ی بازیچشم بندی بودچشم بستیم بزرگشدیماماغایب...
تو را، من بی خبر از حال واحوالم...در آن ساعتکه من حتینمی خواهم بدانیدوستت دارمکه، منبی زارم از نزدیکبودنهای دورتو را ، ازدور می خواهم...
اهای باد کودکی ام را بادبادک بالا کشید...
تبر خندیدبه اعدام درخت...
جاده چای تلخش رابه انتظار تو شیرین حل میکند...
بلوط شکست ، تختخواب شدشبها صدای گریه ای میاید...
بالشهای خیسشانه هایم را کولی می دهدتا ابرهای بالامی رودمی رود قسمتی از توکنار باغچه ی خرمالوتکه ای ابر می ماند...
یک بار از غم نوشتمهر روز مرا می خواند...
چشمانم بارید خیال کردمآه پاییز است...
چشمان فانوس راآب گرفتهدریا کشتی ات کجاست...
رفتی پاییزهمسایه شد...
رفتن بلد نبودند...پاهای خیابانجدول را ،به آغوش کشیدند...
بستر خیالت ...هر شب زخم بستر میگیرد!...
پاییز کوچیده....تو رفته ای با ؛ترکه های انار به پاهایم میکوبمکه صندل های تابستانی تو،جایِ پای ت را می بوسد!...
پاییزبر شانه های انار ریختشاخه می خواهد چکار!...
جنگلی راسر بریدند؛ کاغذها شاعر شدند...