سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در قمارِ زندگانی شد خُمار/چشمِ احساسی که در ره، تار شد...زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)...
می خواهمبرگردم به قدیم، جایی که زندگیدر قاب عکس های سیاه و سفیدزندانی بوداما دلخوشدلم یک جرعه سادگی می خواهدخمار صداقتمکجاست تا جرعه ای بنوشم؟...
“تو” با قلب ویرانه من چه کردی؟ببین عشق دیوانه من چه کردیدر ابریشم عادت آسوده بودم…تو با “بال” پروانه ی من چه کردی؟ننوشیده از جام چشم تو مستم…خمار است میخانه ی من…چه کردی؟مگر لایق تکیه دادن نبودم؟تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟مرا خسته کردی و خود خسته رفتی…سفر کرده ، باخانه ی من چه کردی؟جهان من از گریه ات خیس باران…تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟شاعر : دکتر افشین یداللهی...
بر لبان گیر مرا چون جام \مِی\ بر لب مخمور مستسرکش چون خماری در عطش شراب هفت سالهارس آرامی...
خمار چشماتم...
نصف مَردم دنیا شب که میشه فکر میکنندلتنگن امّا همشون خُمارن، خُمارِ بی کسی ... ...
صدای تو مخدرم بود...خمار می شوم وقتی نمی توانمآن را در آغوش بگیرم.....