شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
گفت؛ چَشمانِ تو ایمانِ من استلیک؛ ایمانش به مویی بند بود!شیما رحمانی...
نازِ باران را کشیدم، بلکه چشمم تَر شودبغضِ بی گریه علاجش؛ آشتی با ابرهاست.شیما رحمانی...
گفتی که با لبخند می آیی عزیزم تا چندم اسفند می آیی عزیزم تا دم کنم یک چایی خون کفتری منساعت دقیقا چند می آیی عزیزم علی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
بی تو بی تاب ترین شاعر دلتنگ منمبی تو کم یاب ترین عاشق یک رنگ منمتو فقط عشق منی باهمه گفتم همه جابر سر عشق تو من با همه در جنگ منمآنکه صد زخم به روی بدنش مانده هنوز آنکه از خاطر تو خورده سرش سنگ منمتا مرا با تو بگیرند و به زندان ببرندزده آنکه به پلیس ۱۱۰ زنگ منمحاضرم خدمتتان باشم و سرباز شومگرچه سروان و سرگردم و سرهنگ منمعلی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...