چشم در خواب، ولی با سحر بیزار آمد ماه از آیینهی بیبال و پر بیزار آمد دل اگر سرمهی آتش نکشد بر مژهها نرود، از نفس رهگذر بیزار آمد باد، آواز عبور است اگر مست نباشد ابر، از زمزمهی بیخطر بیزار آمد کوه، آن لحظه که افتاد به دامان سکوت...
من به پایان نبود تـــــو... در این قصه شکایت دارم...