پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بوسه ی آخر امانم را گرفتطاقت و تاب و توانم را گرفتآنقدر در جسم و جان من نشستهمچو عزراییل جانم را گرفت......
دلم یک فرشته به نام عزراییل میخواد...
گاهی اوقات دکترها تشخیص می دهند و عزرائیل درمان می کند....
عزرائیل برای خیلیا فرشته ی نجاته...
سفید چون اولین برف زمستانمو سرد چون ایست زمین در دل بھمن تو اوجی من فرود...دستانم خالیخالی چون دستان فرشته ی نیکی در یلدای طولانیو تو ھمه چیز را داریمثل عزرائیل زمستانچه بدبختم منچه خوشبختی توتو بابانوئل ، من گوزن سورتمه ی بابانوئلتو معروف میشوی ، من بارکشبی خیال من بانومن خرسم رفته ام به خواب زمستانی!...
دندان مرگ فرو رفت دراندامت عزرائیل چه غربالی می کند...