عید فطر آمد و هجران تو افطار نشد هرچه کردیم کسی چون تو به ما یار نشد عید فطر تو مبارک گل دور از نظرم گرچه صد نامه چو یک ثانیه دیدار نشد
هلا ای آنکه سرگردان درون کوچه های سرد و جانسوز و گدازِ شهر بی مهر و وفا آواره میگردی ؛ شب یلدای درویشان بدور سفره ی عشق است خیاری نیست اناری نیست نه توت است و نه انجیری نه مشتی گندم و آجیل نه مشتی پسته و گردو ولیکن استکان...
دختری داشتم از پیش بنام غزلک دختر دیگرم آمد زِ ره و شد عسلک گرچه بر قامت هر شعر غزل همچو سر است غزل ار با عسل آمیخته باشد هنر است
ستاره ای شده ای در شبِ خیالِ دلم بیا وُ لحظه به لحظه بشو وَبال دلم وَبال مثل تو بر دل مبارک ست و عزیز نَفَس نَفَس بِرِس از جاده ی شمال دلم
من نفس های زنی خسته ام از استثمار قطره ی اشک سرِ گونه ی بی تقصیرم بغض یک دختر افسرده ام از بی عشقی غم یک جان به لب آمده از تقدیرم
بزن زیر چادر منو با خودت ببر هر کجا که هوا دلگشاست ببر با خودت این من عاشق و به اونجا که خواب شبش با صفاست حساب دلم رو جدا کن ز من حساب من و این دل از هم جداست من و با خودت تا قیامت ببر قیامت کنار...
بوسه ی آخر امانم را گرفت طاقت و تاب و توانم را گرفت آنقدر در جسم و جان من نشست همچو عزراییل جانم را گرفت...
چون سرو خمیده ام که دارد غم برگ در چشم توام ولی گرفتار تَمَرگ خِشت دلم از فراق تو ریخته چون فرسوده عمارتی که لَم داده به مرگ