پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
فروغ فرخزاد:دردی که انسان را به سکوت وامی دارد بسیار سنگین تر از دردی ست که او را به فریاد وامی دارد و انسان ها فقط به فریاد هم می رسند نه به سکوت هم ...!...
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود...
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمیخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت...
دیدمت شبی به خواب و سرخوشموه ... مگر به خواب ها ببینمت...
من از تو میمردماما تو زندگانی من بودی...
آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشمکه همین دوست داشتن زیباست...
اما همین کافی بود. همین که می دانستم که تنم درد تنت را دارد نه میل تنت را. همین که با تو انگار در چاه فرو می رفتم و به مرکز زمین می رسیدم. همین که با تو انگار می مردم و از شکل می افتادم. همین برایم کافی بود.از نامه های فروغ به ابراهیم گلستان...
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه عشق ترا می گوید...
بخدا در دل و جانم نیستهیچ جز حسرت دیدارش...
ناگهان پنجره پر شد از شب...
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم......
فروغ فرخزاد:بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری ......
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم...
سهراب سپهری از نگاه غلامحسین ساعدی:«خیلی آدم غریبی بود. عجیب چند چیز را دوست داشت: یکی خاک بود، یکی پیدا کردن رنگ... آدم حرّاف صامتی بود. هزاران کار کرد، ولی آدمی بود که هیچ وقت خودشو مطرح نمی کرد. و این آدم، یک دفعه می رفت اطراف کاشون و روی خاک می خوابید. بعد شعری می ساخت عین تابلو. همیشه یک دنیا جلو چشمش بود؛ عینهو یک آیینه و به اون نگاه می کرد... تنها آدمی که خیلی واقعاً به طور صریح اعتراف کرد، فروغ فرخزاد بود. فروغ یک روز به من گفت: تنها ...
برایم دعا کن. دعا کردن خوب است. لازم نیست که آدم از خدا چیزی بخواهد وقتی آدم قلبش را صاف می کند و سرش را به طرف آسمان می گرداند و با تمام وجودش چیزی را آرزو می کند، مثل این است که یک مقدار از وجود خودش را به آن چیز می دهد، همین کافیست. روزت به خیر.برایم بنویس. عزیزِ دل و جان و عمرم.- فروغ فرخزاد- نامه به ابراهیم گلستان...
آه ای زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم نه به فکرم که رشته پاره کنم نه بر آنم که از تو بگریزم......
این گیسوی افشان ب چ کار آیدم امشب کو پنجه او تا ک در آن خانه گزیندفروغ فرخزاد...
من خیره به آینه و او گوش به من داشت گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش ای زن، چه بگویم که شکستی دل ما رافروغ فرخزاد...
آریمی توان عاشق بودمردم شهر ولی می گویندعشق یعنی رخ زیبای نگار!عشق یعنی خلوتی با یک یار!یا به قول خواجهعشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!من نمی دانم چیستاینکه این مردم گویند....من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم....عشق را اما منبا تمام دل خود می فهمم!عشق یعنی رنگ زیبای انار... ...
نه آرامشت را به چشمی وابسته کن،نه دستت را به گرمای دستی دلخوشچشمها بسته میشوند و دستها مشت میشوند...و تو می مانی و یک دنیا تنهایی...میلیونها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و سنجاب هایی کاشته شدند! که دانه هایی را مدفون کردند و سپس جای مخفی آن را فراموش کردند...خوبی کن و فراموش کن..." روزی رشد خواهد کرد"...
در جذبه ای که حاصلِ زیباییشب استرویایِ دور دستِ تونزدیک می شود...
کاش دلها آنقدر پاک بود که برای گفتن دوستت دارم نیازی به قسم خوردن نبود......
از من رمیده ای و من ساده دل هنوزبی مهری و جفای تو باور نمی کنمدل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنمرفتی و با تو رفت مرا شادی و امیددیگر چگونه عشق ترا آرزو کنمدیگر چگونه مستی یک بوسه ترادر این سکوت تلخ و سیه جستجو کنمیاد آر آن زن آن زن دیوانه را که خفتیک شب به روی سینه تو مست عشق و نازلرزید بر لبان عطش کرده اش هوسخندید در نگاه گریزنده اش نیازلب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زدافسانه ...
دوست دارمش ...مثل دانه ای که نور را ، مثل مزرعی که باد را مثل زورقی که موج را ، یا پرنده ای که اوج را دوست دارمش ... ️️️...
در دلش جایی اگر بود مراپس چرا دیده زِ دیدارم بست...
وقتی که زندگی منهیچ چیز نبودهیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواریدریافتمباید ، باید ، بایددیوانه وار دوست بدارمکسی را که مثل هیچکس نیست …...
با همه پوچی ، از تو لبریزم......
در نگاهِ منیک خروار دلتنگی ست هایاین بود مزد عشق ؟!...
برگرد ... این لبان من ، این جام بوسه هااز دام بوسه راه گریزی اگر که بودما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !...
دل را چنانبه مهر تو بستم ،که بعد از این ،دیگر هوایِدلبرِ دیگر نمی کنم ... ️️️...
به چمنزار بیابه چمنزار بزرگو صدایم کن، از پشت نفس های گل ابریشمهمچنان آهو که جفتش را...
سخن از پیوند سست دو نامو همآغوشی در اوراق کهنهٔ یک دفتر نیستسخن از گیسوی خوشبخت منستبا شقایق های سوختهٔ بوسهٔ توو صمیمیت تن هامان، در طراریو درخشیدن عریانیمانمثل فلس ماهی ها در آبسخن از زندگی نقره ای آوازیستکه، سحر گاهان فوارهٔ کوچک میخواند...
زندگی گر هزار باره بوَدبارِ دیگر تو بارِ دیگر تو...
دِگَرم آرزوی عشقی نیست......
بوسه از لب های توبر لبان مرده ام جان می دهد ️️️...
و زخم های من همه از عشق استاز عشق، عشق، عشق...
یک شب لبان تشنه ی من با شوقدر آتش لبان تو می سوزد…...
و بیاد آور مرادر بوسه اندوهگین او......
من به نومیدی خود معتادم ......
مرا بپیچ در حریر بوسه ات... ...
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز.....
چنگ اندوهم؛ خدا را زخمه ای!...
نگاه حسرتم ، حیران به رویت ... ...
همه زندگیم می لرزدچون تو را می نگرم ......
نیست یاری تا بگویم راز خویش......
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت...️ ...
و زخم های من همه از عشق است......
آن منِ سرسختِ مغرورمیا منِ مغلوبِ دیرینم !!...
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو......
با آنکه رفته ایو مرا برده ای ز یادمی خواهمت هنوزو به جان دوست دارمت...