پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من درختی کلاغ بر دوشم ، خبرم درد می کند بدجورساقه تا شاخه ام پر از زخم است ، تبرم درد می کند بدجورمن کی ام جز نقابی از ابهام؟ درد بحران هوّیت دارمیک اشاره بدون انگشتم ، اثرم درد می کند بدجورجنگجویی نشسته بر خاکم ، در قماری که هر دو می بازیمپسرم روی دستم افتاده ، سپرم درد می کند بد جورمثل قابیل بی قبیله شدم ، بوی گندم گرفته دنیا رابس که حوا ، هوایی اش کرده ، پدرم درد می کند بدجورهرچه کوه بزرگ می بینی ، همگی روی دوش من هستند...
معشوقم.. لابلای خطوط نامه ات از هوای گرفته یِ لندن،گلایه ها داشتی و در پایان بی هوا پرسیده بودی از خانه چه خبر....راستش هفته قبل مرغ عشق کوچمان مُرد...همان که پرهای آبی خوشرنگی داشت.. همو که عاشق تر بود و تو با ذوق میگفتی نگاهش کن...چقدر شبیه آسمان پس از باران است.بعد با ذوق نگاهم می کردی و میگفتی چقدر شبیه تو هست... معشوقم یادم هست گفته بودی مرغ عشق ها بدون جفتشان می میرند... من تمام هفته گذشته دلهره مرگ مرغ عشق دیگرمان را داشتم... بی نوا از صدا...