دستم ، نه ! اما دلم به هنگام نوشتن نام تو می لرزد…........!
منتظر می مانیم شب به پایان راهش نزدیک میشود ما را هرگز خوابی نیست بیدار می مانیم تا سپیده دمان منتظر می مانیم تا خورشید چکش اش را بر تارک خانه ها بکوبد منتظر می مانیم تا خورشید چکش اش را بر پیشانی های مان بکوبد بر قلب های مان...
من و یار و دل دیوانه ، بساطی داشتیم عقل ِ بیکار بیامد ، همه را بر هم زد....!
عجب آن دلبر زیبا کجا شد عجب آن سرو خوش بالا کجا شد میان ما چو شمعی نور میداد کجا شد ای عجب بیما کجا شد دلم چون برگ میلرزد همه روز که دلبر نیم شب تنها کجا شد
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را..!
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
در دلم آرزوی آمدنت میمیرد رفته ای اینک اما آیا باز میگردی؟ چه تمنای محالی دارم؛ خنده ام میگیرد
عشق ما بیرون، پشتِ دیوارها زاده شد در باد در شب در زمین از این روست که خاک و گُل، گِل و ریشهها نام تو را میدانند.......
برو آنجا که تو را منتظرند... قاصدک در دل من، همه کورند و کرند ...
بسیار سال ها گذشت تا بفهمم آن که در خیابان می گرید از آن که در گورستان می گرید بسیار غمگین تر است سال ها گذشت و من از خیابان های بسیار از گورستان های بسیار گذشتم تا فهمیدم آن که حتی در خلوت خانه خویش نمی تواند بگرید از...
جان پیش کشیم و جان چه باشد ؟ آخر نه تو جان جان مایی..... در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه مینمایی....؟
مردهای خوب هرگز نصیب زن های خوب نمی شوند. چرا که زن ها؛ عاشق مردهای بد می شوند و با مردهای خوب درد و دل می کنند.
عجب دنیایی است در کله پزی ها هم زبان ازمغز گران تر است درست مثل جامعه که چرب زبانها از عاقلان ارزشمند ترند
من گدا و تمنای وصل او هیهات! مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست...
جان پیش کشیم و جان چه باشد آخر نه تو جان جان مایی... در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه مینمایی؟
از عشق تو جز شعر نشد هیچ نصیبم بی آنکه بفهمم، شده یک شهر رقیبم...
چه مهربان بودی ای یار ای یگانهترین یار چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
لذت وصل نداند مگر آن سوختهای که پس از دوری بسیار به یاری برسد قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر که خزان دیده بود پس به بهاری برسد
-من نمی توانم ! اما ، بگذار شعرهایم تو را لمس کنند…....
روی زمین اگر کاغذ مچاله میدید بر میداشت میگفت: همیشه نامههایی که مردم نمیفرستند...... خواندنیتر است …...
غریبهی دربدر و سادهدلی بود که با کولهباری از پرسشهای ریز و درشت، نمیدانیم و نمیخواهیم بدانیم چگونه..... به تهران آمده بود و با یک پرسش بزرگ از دنیا رفت: «گم گشتهام؛ کجا؟ ندیدهای مرا؟!».......
بیدار شدم صبح شده بود و چاره اى جز دوست داشتنت نبود هر کسی کاری دارد حتی آدم هاى بیکار ! این شغل من است دوستت دارم
دامن معشوق بگرفته به دست عاشقان ازدست آسان کی دهند رند سرمستیم ای واعظ برو عاقلان خود پندمستان کی دهند
از همه اندوهگین تر شخصی است که از همه بیشتر می خندد...