متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
سرو سیمین ساق سودایی، سمن سا سر کشید
شور شیدایی شرابش، شعله در ساغر کشید
مهر مه رویان مرا مجنون و مدهوش می کند
ناز نوشین نگارم، نقش بر خاطر کشید
لعل لب لبریز لطف، لاله گون لبخند زد
گل گلستان گشت و گیسو، گرد گل چنبر کشید
چشم چالاکش...
آب آتش می شود از تاب تب تابان تو
تار و پود جان ما پیچیده در تاوان تو
سوز سینه سر کشد، سودای سر سامان کند
دل دلیل دلبری، دیوانه در دیوان تو
لاله ی لب لعل تو لبخند لطفی می زند
غنچه ی گل گلشنی گسترده در گلدان تو...
چشم مستت مست می سازد مرا هر دم ز نو
زلف پرچینت پریشان می کند حال دل و جان را چو مو
لعل لب لبریز از می، ساقی سرمست عشق
می چکاند قطره قطره در دل ما جام خو
سرو قد قامت کشیده، قامتش خم گشته لیک
پیش رفتارت که...
آینه آوای آهت آتش افروزد به جان
اشک ابر اندوه از آن آرد آوای امان
باده بزم بی قراری بسته بر بالین بلا
بوسه بر باد بهاران برده بوی بوستان
پرده پندار پریشان پاره پاره پیش پای
پنجه پولاد پنهان پشت پرده پاسبان
تار تنهایی تنیده تن به تاریکی تمام...
نگه نافذت نقش نگارین نهد بر نگین
نوای نی ناله ات نغمه ی نو نواخت این چنین
سرشک سرخم سرود سحر ساز کرد
سپیده سرایید سوز سرودی سنگین
لب لعل لبریز لطفت لطافت دهد
به لاله لبالب ز لبخند لعل آذین
دل دردمندم دریغا دریده شده
دریغ از دل دلربایی...
گیسوی شب رنگت افسون کرده مهتاب را
می کشد در بند زلفت صد دل بی تاب را
چشم جادویت رباید هوش از فرزانگان
می کند افسونگری ات مست و مدهوش آب را
لعل لب چون می گشایی، آتش افتد در جهان
می زند لبخند شیرینت رگ مضراب را
ناز چشمانت...
چشم مستت می کشد در خون دل پیمانه را
می کند آتش نگاهت خانه ی پروانه را
زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را
کرده گیسوی سیاهت بی قرار شانه را
لعل لب چون می گشایی، می شود گوهر نثار
می کند یاقوت لبهایت خجل میخانه را
چشم نرگس...
چشم مستت می کشد در خون دل پیمانه را
عشق در آتش نهد از سوز جان کاشانه را
زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را
ناوک مژگان تو خون کرده دل دیوانه را
لعل لب چون غنچه ات گل های خنده می دهد
می شکافد صبح وصلت پرده ی...
چشم جادویت به خون دل نگارد لاله ها
وز لب لعلت چکد در جام جان پیاله ها
زلف پرچینت شب یلدای عشاق است و باز
می کشد در بند خود صد کاروان دنباله ها
ابروی چون ماه نو، تیری به قلبم می زند
تا کند مجنون مرا در دشت و...
چشم مستت، جام می را تشنه ی مینا کند
زلف پرچینت، دل شب را پر از سودا کند
آتش عشقت، چو شمعی در شبستان دلم
هر نفس صد شعله از جان و تنم پیدا کند
ناوک مژگان تو، چون تیر قضا بی امان
سینه ی عشاق را صد چاک بی...
چشم مستت خون دل در جام جان ریزد مرا
زلف پرچینت به دام عشق آویزد مرا
آتش رخسار تو در سینه ام افروخته
شعله ی این عشق سوزان می گدازد می فریزد مرا
لعل لب هایت شراب ناب را شرمنده کرد
می چکد از هر نگاهت شهد و می آمیزد...
چشم مستت شیشه ی هستی به سنگ افکنده است
عقل را در بزم عشقت پای در بند آمده است
آتش رخسار تو در سینه ام افروخته
شمع جان از شعله ی رویت سراپا خنده است
زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را
دل اسیر حلقه ی موی تو چون...
آینه در دست، ماه از رشک رویت خیره شد
شب به زلفت وام دار و صبح از مویت خیره شد
چشم مستت فتنه ای در شهر عشق افروخته
عقل از این آشوب و غوغای هیاهویت خیره شد
لب گشودی، غنچه ها از شرم لب بر هم زدند
بلبل از آواز...
چشم مستت، ساقی بزم جنون پیمانه است
عقل را در محفل عشاق، کی پروانه است؟
زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را
دل که در بند سر زلف تو شد، دیوانه است
آتش عشقت نهان در سینه ها افروخته
شمع رخسارت به بزم عاشقان پروانه است
لعل لب را...
چشم مستت خون دل در ساغر مینا کند
زلف پرچینت هوای گردن دل ها کند
آتش عشقت به جان افتد، کند خاکسترم
شعله ی آهم ز خاکم لاله ها پیدا کند
لب فروبستم ولی فریاد دل خاموش نیست
ناله ی خاموش من غوغای صد دریا کند
گر نگاهت تیر زد...
بحر عشقت موج خیزد، ساحل دل می خورد
زورق اندیشه را گرداب محمل می خورد
چشم مستت در نگاهی صد هزاران دل رُبود
تیر مژگانت به هر سو خون بسمل می خورد
زلف پرچینت شب یلدا، رخت خورشید تاب
ماه رویت را قسم، کز رشک، اول می خورد
لعل لب...
در سرای دل، غمت آتش فروزان می کند
شعله ی عشقت، جهان را گلستان می کند
چرخ گردون را به زیر پای خود آرد کسی
کز شراب وصل تو، یک جرعه نوشان می کند
هر نفس صد پرده از راز ازل برمی درد
آن که در محراب ابرویت، غزل خوان...
در دل دریای دل، دُردانه ی دیدار کو؟
دیده ی دریادلان، دنبال آن دلدار کو؟
موج مواج ملامت، ساحل صبرم شکست
کشتی کام و مرادم، لنگر و لنگار کو؟
زلف زنجیری تو، زندانی زار مرا کرد
زخم زبان زاهدان، زنهار و زینهار کو؟
سینه سوزان سحر، سودای سرمستی سرود
ساقی...
از سپهر عشق باریدم چو باران بر زمین
تا گل رخسار جانان را کنم آیینه چین
چرخ گردون را به یک مژگان شکستم در نگاه
تا ببینم در شکاف آسمان، ماه جبین
آتش افکندم به خرمنگاه هستی یک نفس
تا برآرم از دل خاکستر، گل یاسمین
در شب تاریک هجران،...
از فلک برخاست آوای غم انگیز نهان
ناله ی نی گشت همراز دل سوزان جهان
در شب یلدای هجران، شمع وصلی برفروخت
تا بسوزد پرده ی ظلمت ز رخسار زمان
چشم مستش فتنه ها در خواب ناز انگیخته
لب لعلش می چکاند قطره ی جان از دهان
زلف پرچینش به...
از سپهر سرمدی سیمرغ سودا سر کشید
سایه ی سرو سهی بر ساحل صحرا کشید
چشم چالاکت چو چوگان، چرخ را چالش نمود
چین چو چینی ها چکید و چهره را چون ما کشید
زلف زنجیری زده زنهار زرتشتی به زیر
زمزم و زندان و زنگار از رخ زیبا کشید...
گل به رخسار تو مانَد، یا تو مانی بر گلی؟
چشم مستت می فریبد، یا شراب بلبلی؟
زلف پیچانت چو مار افعی، ولی افسونگر است
هر که را زد نیش چشمت، خورده زهر قاتلی
لعل لب هایت چو یاقوت، اشک چشمم همچو دُر
کی توان در بحر عشقت یافت گوهر...