متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
شب وصال تو را در خیال می بینم
هزار شمع امید اشتعال می بینم
به هر نفس که کشم، نقش روی تو پیداست
درون آینه ی دل، جمال می بینم
ز چشم مست تو هر دم هزار فتنه برآید
ولی من از تو فقط اعتدال می بینم
به کوی عشق...
در آتش هجر تو چون لاله داغدار شدم
ز اشک دیده چو گوهر به رشته وار شدم
به باغ وصل تو ای سرو ناز، گل چیدم
ولی ز خار جفایت دل افگار شدم
نسیم زلف تو پیچید در مشام دلم
چو غنچه از نفس صبح، پرده دار شدم
به تیر...
نیست در چشم فلک جز اشک خونین ستاره
می کند آیینه ی گردون ز غم رخ پاره پاره
شب به گیسوی سیاهش می زند شانه سحر
می خورد خورشید در دریای ظلمت غوطه خاره
آه سردم می کند افلاک را آتشفشان
می شود از دود آهم تیره این گهواره
بخت...
نیست در چشم فلک جز گرد راه ناله ام
می کند آیینه دل را سیاه ناله ام
شعله ی آهم به گردون می رسد از سوز دل
می شود خورشید، شمع بزم ماه ناله ام
تار مویی از غمت صد کوه را ویران کند
می تند بر گرد گیتی چون...
نیست در گردون نشانی از مه کاشانه ام
نور حسرت می تراود از رخ ویرانه ام
چشم نرگس را به خون دل وضو دادم، ولی
از برگ گل می چکد اشک غم پروانه ام
تار مویی از تو و صد عقده در زنجیر دل
باد صبح می گشاید این طره...
نیست در چشم فلک جز گرد پای ماه را
می کند آیینه ی گردون، محو این راه را
خون دل در ساغر چشمم شراب ناب شد
می چکاند جام لب، این باده ی دلخواه را
تار مویت دام صد صیاد مضطر گشته است
می کشد در بند خود، این مرغ...
نیست در چشم خیالم جز تو ای گل، خار را
آیینه ی دل محو، غیر یار را می کند
گر چه در زنجیر عشقم، آزادم از دو کون
بال پرواز این دل افگار را می گشاید
هر نفس آتش زند در خرمن هستی من
پروانه ی جان، شمع رخ تکرار...
چون شمع سوختم به هوای تو در قفس
پروانه وار گشته ام از عشق بی نفس
آیینه ام که تاب ندارم نگاه تو
هر دم شکسته می شوم از جلوه ات به پس
در بزم عشق، ساغر لبریز اشک من
رقصان چو موج می رود از دست هر کس
چون...
نقش پای عشق بر لوح دلم پیداستی
هر که را چشم حقیقت بین و دل بیناستی
گر چه پنهان کرده ام راز نهان در سینه خویش
پرده ی اسرار من از اشک چشم رسواستی
آتش عشقم چنان سوزنده کز خاکسترم
شعله ی جاوید بر افلاک می برخاستی
در شب هجران...
آینه ی دل به گرد رخسار تو تار است
وین نقش غبارآلود، بس دشوار، دیدار است
در پرده ی اسرار، رمزی نغز پنهان شد
کان راز نهان از چشم اغیار، آشکار است
خورشید جمالت را حجاب از ذره برخیزد
گر پرده ی پندار از دیده فروکار است
در مکتب عشق،...
آینه ی دل به گرد رخسار تو تار است
وین نقش غبارآلود، بس دشوار، دیدار است
در پرده ی اسرار، رمزی نغز پنهان شد
کان راز نهان از چشم اغیار، آشکار است
خورشید جمالت را حجاب از ذره برخیزد
گر پرده ی پندار از دیده فروکار است
در مکتب عشق،...
نقش پای عشق بر لوح دلم پیدا نشد
تا نگشتم محو در دریای حیرت وا نشد
خاک ره گشتم ولی از خویش بیرون نامدم
تا نشد فانی، حقیقت بر کسی هویدا نشد
آتش عشقم فروزان گشت و خاکسترم کرد
شعله ی پروانه تا در شمع شب یکتا نشد
چون صدف...
در سرای سینه آتش زد به جان پروانه ام
شد چراغ محفل شب های هجران خانه ام
بی قراری های زلفش را به دل آویخته
تا شود آشفته چون گیسوی او دیوانه ام
نقش پای یار را بر آب دیده می کشم
می شود هر دم عیان تر راز این...
آتش عشقت فکنده در دل افلاک شور
می کشد هر دم به خون صد لاله را خورشید مور
چشم مستت می کند با ناز صد صیاد صید
می رباید عقل را از سر، نگاه مست حور
زلف پرچینت به دام انداخته کیوان را
می کند افسون نسیم گیسویت مه را...
چشم مستت می کشد در خون دل پیمانه را
عشق در آتش نهد هر دم جگر پروانه را
زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را
ناله ی مرغ اسیر آتش زند کاشانه را
لعل لب چون می چکاند قطره ای از جام ناز
می کند مدهوش و حیران عقل...
در آتش عشق تو، دل چون سمندر است
هر شعله اش به رقص، چو مرغی معطر است
از پرده های زلف تو، شب رنگ می برد
خورشید در کمند تو، چون ماه لاغر است
صد کوه صبر را به هوا می برد نگاه
آن چشم فتنه گر که پر از...
آینه در دست گیرد ماه از رخسار تو
شمع را سوزد به یک دم برق آتشبار تو
صبح دم گل می شکافد پرده ی شبنم ز شوق
تا مگر بیند نهان یک لحظه رخ در خار تو
چرخ گردون را به زانو آورد افسون چشم
کهکشان را محو سازد گیسوی...
چشم مستت می کشد در خون دل پیمانه را
عشق در آتش نهد از سوز جان کاشانه را
زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را
ناوک مژگان تو خون کرده دل دیوانه را
لعل لب چون غنچه ات صد باغ گل پنهان نمود
تا گشودی، محو کردی رنگ صد...
چشم مستت می کشد در خون دل پیمانه را
عشق در جان می نهد هر دم غم جانانه را
زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را
شانه می خواند به یاری هر سر دیوانه را
لعل لب چون می گشایی، غنچه حیران می شود
می برد رشک گل سرخ،...
در آتش هجر تو، شد خاکستر پروانه ام
از شوق وصل رویت، افروخته کاشانه ام
چون ابر نوبهاری، اشکم به رخ می چکد
در باغ غم نشسته، چون بید بی جوانه ام
آیینه دار حُسنت، گشته است چشم تَرم
در هر نگه، هزاران تصویر جاودانه ام
از تار مویت ای...
در آینه ی نگاهت، صد آفتاب خفته
وز تاب گیسوانت، شب در شتاب خفته
چون غنچه ی شکفته، لب های لعل رنگت
در هر شکاف آن صد، شهد و شراب خفته
از برق چشم مستت، عالم به آتش افتد
در هر مژه هزاران، تیر و عذاب خفته
زنجیر زلف پیچت،...
چشم جادویت به افسون، عقل را مدهوش کرد
زلف پرپیچت به تاراج، دل را منقوش کرد
گر نگاهت تیر باشد، سینه ام را هدف است
ور لبت می، جان مرا ساغر به دوش کرد
تار مویت دام صید، ابرویت محراب عشق
قامتم را خم نمود و دل را پاپوش کرد...