پسندت گر نباشد دل، قدم بگذار در جانم..
آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود! ما را زمانه گر شکند ساز می شویم
گر چه فارغ زِ تَبِ خانه تکانی شده ام فَرشِ پاخورده ی دل را بِتکانَم، هنَر است
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست!
گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی....
ندانم از منِ خسته جگر چه میخواهی...
جز من که برای تو در این شهر ، غریبم هر بی سروپایی که رسید از تو خبر داشت !
گفتا که دهم کام دلت روزی و بسیار ماه آمد و سال آمد و آن روز نیامد...
هرچیز را که یک سرسوزن شبیه توست خوب آفریده است اگر آفریده است
تنم در قید بیماریست بی تو....
فرق بین خیر و شر را ذات روشن می کند ای بسا مردی که تیمور است و پایش لنگ نیست
موسیقی شما را به ابعاد دیگری می برد که بقیه درک نمی کنند.
مشکل بیشتر مردم اینست که با امیدها یا ترس ها یا آرزوهایشان فکر می کنند، نه با ذهن خود.
فکر نکن، احساس کن. این مثل اشاره نمودن انگشت به سمت ماه می ماند. اگر بر روی انگشت تمرکز کنی، تمام شکوه آسمانی را از دست می دهی.
همۀ ما جایی در تاریخ داریم. جای من در ابرها است.
20 سال طول می کشد تا برای خود شهرتی دست و پا کنی و پنج دقیقه طول می کشد تا آن را نابود کنی. اگر در موردش فکر کنی، کارها را به شیوه ای متفاوت انجام خواهی داد.
از تنگ غروب آمده تا صبح نشسته ست شوق تو در آغوشم و درد تو به جانم
شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت هر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست !
صبح و ِطلوع شعر و غزل ، ناشتای تو یعنی سلام ، زنده شدم با دعای تو
پاسبانی نیست مُشفق تر ز ویرانی مرا ... کلیم کاشانی
آغوش تو ... آرام کند موج دلم را...
لب من زخم شده، بسکه پس از رفتن تو گیره ی مانده ز گیسوی تو را بوسیدم
دیده را فایده آن است که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینایی را ...
دشمنت را همچو میخ خیمه می خواهم مدام تن به خاک و سر به سنگ و ریسمان بر گردنش