پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گرچه تنت را هنوز لمس نکرده تنمبوی تو را می دهد هر نخ پیراهنم...
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشددعای یک لب مستم که مستجاب نشدمن آن گلم که در آتش دمید و پرپر شدبه شکل اشک در آمد ولی گلاب نشدنه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ایکه روی شاخه دلش خون شد و شراب نشدپیامبری که به شوق رسالتی ابدیدرون غار فنا گشت و انتخاب نشدنه من که بال هزاران چومن به خون غلطیدولی بنای قفس در جهان خراب نشدهزار پرتو نور از هزار سو نیزهبه شب زدند و جهان غرق آفتاب نشدبه خواب رفت جهان آنچنان...
قسمت این بود که من با تو معاصر باشمتا در این قصه پر حادثه حاضر باشمحکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی ومن به دنبال تو یک عمر مسافر باشمتو پری باشی و تا آن سوی دریا برویمن به سودای تو یک مرغ مهاجر باشمقسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟یا در این قصه به دنبال مقصر باشم؟شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهدتا برازنده اسم خوش شاعر باشمشاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که مندر پس پرده ایمان به تو کافر باشمدردم این است که ب...
من بی تو در غریب ترین شهر عالممبی من تو در کجای جهانی که نیستی؟...
اگر چه شک عجیبی به «داشتن» دارمسعادتی ست تو را داشتن که من دارم ! کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟ برای غربت تلخی که در وطن دارم؟ بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری برای این همه زخمی که در بدن دارم؟ مرا به خود بفشار و ببین به جای بدن چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟ به رغم دیدن آرامش تو کم نشده ارادتی که به آرامش کفن دارم مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم !!...
هر اشک ما چکیده ی صَدها شکایت است......
بی من تو در کُجای جهانی که نیستی......
تاخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را... ...
هم خواب خیالت شده ام جای تو خالی......
آنگونه که آدم هوسش را ز زن آموختچشم تو به من شیوه شیطان شدن آموخت !...
هرچیز را که یک سرسوزن شبیه توستخوب آفریده است اگر آفریده است...
مرا به خود بفشار و ببین به جای بدنچه آتشی ست که در زیر پیرهن دارم .......
میخواست کوره در دل انسان بنا کندمقدور چون نبود جگر آفریده شد!...
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم......
هیچ آیینه در حسن تو تاثیر نداردیک بیت نیازی به دو تفسیر ندارد !...
از تک تک اجزای قفس شاکیم امانوع گله ام از در و دیوار یکی نیست...
عشق دانشکده تجربه ی انسانهاستگر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است...
من بی تو در غریب ترین شهر عالممبی من تو در کجای جهانی که نیستی...
ای که هوای منیبی تو نفس ادعاست...