گرچه تنت را هنوز لمس نکرده تنم بوی تو را می دهد هر نخ پیراهنم
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد دعای یک لب مستم که مستجاب نشد من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد به شکل اشک در آمد ولی گلاب نشد نه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ای که روی شاخه دلش خون...
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم تا در این قصه پر حادثه حاضر باشم حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم تو پری باشی و تا آن سوی دریا بروی من به سودای تو یک مرغ...
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟
اگر چه شک عجیبی به «داشتن» دارم سعادتی ست تو را داشتن که من دارم ! کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟ برای غربت تلخی که در وطن دارم؟ بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری برای این همه زخمی که در بدن دارم؟ مرا به...
هر اشک ما چکیده ی صَدها شکایت است...
بی من تو در کُجای جهانی که نیستی...
تاخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را...
هم خواب خیالت شده ام جای تو خالی...
آنگونه که آدم هوسش را ز زن آموخت چشم تو به من شیوه شیطان شدن آموخت !
هرچیز را که یک سرسوزن شبیه توست خوب آفریده است اگر آفریده است
مرا به خود بفشار و ببین به جای بدن چه آتشی ست که در زیر پیرهن دارم ....
میخواست کوره در دل انسان بنا کند مقدور چون نبود جگر آفریده شد!
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم...
هیچ آیینه در حسن تو تاثیر ندارد یک بیت نیازی به دو تفسیر ندارد !
از تک تک اجزای قفس شاکیم اما نوع گله ام از در و دیوار یکی نیست
عشق دانشکده تجربه ی انسانهاست گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم بی من تو در کجای جهانی که نیستی
ای که هوای منی بی تو نفس ادعاست