یک روزی که خوشحال تر بودم یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
اگر بمیرم (البته باید بنویسم «وقتی که بمیرم»، چون مرگ امری قطعی است و «اگر » ندارد!)، پس وقتی بمیرم، اگر که مردهها اصلاً دلشان برای چیزی تنگ شود، حتماً دلم برای شبهایی که در زمستان سرد، به زیر لحاف سردِ توی اطاق سرد میخزیدم تنگ می شود: وقتی پاهایم...
یک روزی که خوشحال تر بودم یک نقاشی از پاییز میگذارم که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست زندگی پاییز هم می شود رنگارنگ از همه رنگ بخر و ببر
مدتهآست چهره ات رآ در ذهنم نقآشے مےڪنم . . . عآشقآنﮧ ، ڪآرم را خوب بلدم ! هیس... بین خودمآטּ بآشد ، بدجور سر ڪشیدטּ چشمآنت گیر ڪرده ام
آخر داستان ما نقاشی از تصویر تو بود که آن را با آهی کشیدم
دستم نقاشی بلد نیست اما دلم برایت پر میکشد