دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
منوعشقو دلِدیوانهبساطیداریم عقلهیفلسفهمیبافد و ما میخندیم
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست یک روز تحمل نکنم، طاقتم اینست وحشی_بافقی
من صیدِ دیگری نشوم ، وحشیِ توام
من بودم و دل بود و کناری و فراغی ... این عشق کجا بود که ناگه به میان جَست ؟!
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
دل زان بت پیمان گسلم میسوزد برق غم او متصلم میسوزد از داغ فراق اگر بنالم چه عجب یاران چه کنم، وای دلم میسوزد
من بودم و دل بود و کناری و فراغی این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
اگر دل پای بست تو نمی بود مرا سر بر سر زانو نمی بود
ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم دل نیست کبوتر که چو برخواست نشیند از گوشه ی بامی که پریدیم ، پریدیم رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می کنم زهر خند است این که پنداری تبسم می کنم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
من صید دیگری نشوم وحشی توام اما تو هم برون مرو از صیدگاه من
به کَنعانَم مَبر ای بَخت، مَن یوسف نِمیخواهَم...... ببَر آنجا که کویِ اوست، در زندان وچاهَم کُن..
همی ترسم که ای جان جهانم نیایی ور رود بر باد جانم ...
ما چون ز دری پای کشیدیم ،کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم
شرح این قصه’ جانسوز نگفتن تا کی ؟ سوختم ، سوختم این راز نهفتن تا کی ؟
گر چه دوری می کنم، بی صبر و آرامم هنوز می نمایم اینچنین وحشی ، ولی رامم هنوز
در ماندهام به دردِ دلِ بی علاجِ خویش...
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم.....