پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بعدِ تو نیازی به گور نیستخاک بر سرِ آروزهایم کرده ای...
قهوه اگر تلخ استچه انتظار بیهوده ای ستشیرین کامی فال را...
خاطراتِ نگاهِ شیرینیادگارِ چشمانِ عسلی...
هزار شانه داردفرشی که موهایش کوتاه است...
چین و چروکِ چهره امامضای دستِ روزگار...
انتظارتکلیف آدینه ها...
گاهی لحظه ای اندیشیدن به «تو»سفری می شود طولانی ترین...
شکنجه ها هممدرن شده اندهر چه میگویم نمی شنوند....
می شود میهمان تابستان بودو از دستانِ آفتاب فنجانی گرمی سرکشیدمیشود با لباس خزانچشم در چشم پاییز گذشتمیشود روی چمن های یخیِ زمستان پابرهنه قدم زدو تنها با «تو»و به بهاری چون «تو» رسیدمی شود......
دمنوشِ هر لحظه امفنجان-فنجان یادِ تو...