سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ماه را لمس میکنم و به صورتم میپاشم سرمه ای ازچشم های سیاهت را برچشمهایم میکِشَم باگلوبندی از ستاره و پولکی برگوشهایم به خوابت سرزده می آیم سری به رویاهایت میزنم میگردم ومیگردم تاخودرا در آن ها ببینم؛ هرطرف را که می نگرم سراب است برمیگردم و در صفحه ی سپیدم ، با خودنویسی از جوهر مهتاب ؛ تاطلوع چشمهایت از تو می نویسم ومینویسم ومینویسم....📖 سپیده اسدی مهربان...
چقدر زیادی و زیبا! نمی دانم اما فکر می کنم خدا وقتی می خواسته نقاشی ات کند با یک مُشت نور تو را انداخته بین ستاره ها یا موقعی که مزرعه می کشیده افتادی لایِ خوشه های گندم، شاید هم رنگدانه پولک ماهی هایی که اینقدر می درخشی یا دانه های سُرخ اناری روی درخت های بهشت ! نمی دانم...اما چقدر زیادی و زیبا......
چشمانت زبان زدند شبیه لاهیجان و چایش/ اصفهان و پولکش/ساوه با انارهای قرمزش/مازندران و شالیزارهایش/قم و آن سوهان های حاجی و پسرانش همیشه خاص بوده ای خدا کند بمانی...
می توان همچون عروسک های کوکی بودبا دو چشم شیشه ای دنیای خود را دیدمی توان در جعبه ای ماهوتبا تنی انباشته از کاهسالها در لابلای تور و پولک خفتمی توان با هر فشار هرزهء دستیبی سبب فریاد کرد و گفت آه ، من بسیار خوشبختم...