ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم بغض کردم خود خوری کردم نگفتم بارها
خنده های زورکی را خوب یادم داده ای مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی...
پر از گلایه ام اما به جبر خندانم همیشه واقعیت ناشى از حقیقت نیست
درون آینه غیر از خودت چه مى بینى ؟ تو هم شبیه منى هیچکس کنارت نیست
گفت دکتر: من و تو مشکلمان کم خونیست خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند
چشم تو روى من غم زده شمشیر کشید قلب من یاد تو افتاد فقط تیر کشید
با فاصله ای امن که آسیب نبینی بنشین و فقط شاهد ویرانی من باش...
به هر کس می رسم نام تو را با ذوق می گویم شبیه اولین تکلیف یک طفل دبستانی