خوشبختۍ همین است که هرروز صبح چشمانم رو به چشمان تو باز میشود
تشنه ی بارانم قصه ی ابرها را بنویس تا بشویم پنجره ی چشمانم را
باران میراث خانوادگی ما بود کوچک که بودم… از سقف خانه ی ما میچکید بزرگ که شدم از چشمانم!!
دوستت دارم بهایش هر چه هست روی چشمانم
بر میگردم با چشمانم که تنها یادگار کودکی منند آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت
بمان که برگ خانه ام را به خواب داده ای فندق بهارم را به باد و رنگ چشمانم را به آب
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود....