بیا ساقی بزن سازی برقصانم! چونان چرخی! بگردانم سرم غوغاست. بفهمانم! دلم شیداست .مرنجانم
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست... هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست...
آن قدر به تو نزدیک بودم که تو را ندیدم در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم شکرانۀ روزهایی که کنار تو راه رفته ام.
مردم هیچ وقت بابت ضعفت ازت متنفر نیستن. اونا به خاطر قدرت و توانایی هات ازت متنفرن! پس سعی کن قوی باشی و به نظر دیگران بی اهمیت!
وقتی ننم مرد از این که یه روز آقامم می میره می ترسیدم، بیشتر از این که فکر کنم کی می میره به این فکر می کردم که چه جوری می میره. می دونی! خوب مردن خیلی بهتر از بد زندگی کردنه.
اگه دوسش دارین حفظش کنین با چنگ و دندون. چون زمان که می گذره هیچ چیز سخت تر از، از دست دادن کسی نیست که برای از دست ندادنش باید با جون و دل می جنگیدین...
مجلس میهمانی بود. پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت. دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و...
زنی باش که اگر روزی تو را نفهمیدند سرت را بالا بگیری محکم لبخند بزنی و مطمئن باشی مرد می خواهد تو را فهیمدن
تو میخوای من اونی باشم که واقعن تو میخوای من باشم؟ اگه من اونی باشم که تو میخوای، پس دیگه من، من نیست. یعنی من خودم نیستم…
حتی دشمنا هم می تونن به هم احترام بذارن...
ویلی: تو اینجا چکار می کنی؟ چارلی: خوابم نمی برد. قلبم داشت آتش می گرفت ویلی: خوب، معلومه غذا خوردن بلد نیستی! باید یه چیزی راجع به ویتامین و این حرفها یاد بگیری. چارلی: اون ویتامین ها چه فایده ای داره؟ ویلی: اونا استخوناتو درس می کنن. چارلی: آره، اما...
این سکوت یک جور زبانی است که ما نمیفهمیم...
باید دنبال شادی ها گشت ولی غمها خودشان ما را پیدا میکنند.
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاریست که این شگفت ترین نوعِ خویشتن داریست تمامِ روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما شبم قرینِ شکنجه دچار بیداریست
پرواز هم دیگر رویای آن پرنده نبود دانه دانه پرهایش را چید تا بر این بالش خواب دیگری ببیند
من اتفاقی بودم که انگار تنها در چشمان تو رخ میداد...
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!
باران اضلاع فراغت را می شست. من با شن های مرطوب عزیمت بازی می کردم و خواب سفرهای منقش می دیدم. من قاتی آزادی شن ها بودم. من دلتنگ بودم. در باغ یک سفره مانوس پهن بود. چیزی وسط سفره، شبیه ادراک منور: یک خوشه انگور روی همه شایبه را...
من! با سیاهی دو چشم سیاه تو، خواهم نوشت بر هر کرانه ی این باغ دستی همیشه منتظر دست دیگرست! چشمی همیشه هست که نمیخوابد!
گفتی: - کجاست خانه ی خورشید؟ گفتم: - حریم سینه ی عاشق.
شرح این , از سینه بیرون می جهد لیک می ترسم که نومیدی دهد. نی مشو نومید, خود را شاد کن پیش آن فریادرس , فریاد کن.
من در پناه شب از انتهای هر چه نسیم است می وزم من در پناه شب دیوانه وار فرو می ریزم با گیسوان سنگینم در دستهای تو!
خوشبختی یعنی اینکه بتونی حرفتو بزنی بدون اینکه کسی رو ناراحت کنی...
اگه آدم بخواد کارى رو تموم کنه نباید حرف بزنه. اما اگه خیال نداشته باشه تموم بشه اون وخت مى تونه دهنشو وا کنه و هر چى دلش مى خواد بگه...!