شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
میرفت زمستان و چنین گفت طبیعت، دستان تو ،آغازگر فصل بهار است...
تمام نگاهم به چشمان توست دلم گرم گرمای دستان توستچه کردی تو با من در این روزگارکه دائم وجودم پریشان توست...
نت احساسم در دستان توست بنواز ساز زندگی را فرحناز فرشاد...
جهان مناز دستان تو شروع شد،و درستدر انتهای چشمان سیاهت به پایان رسید......
از لمس سرانگشتان دستان توست که بهار در من شکوفه می زند...
امروز حواسِ شهر،پرتِ برف استحواسِ من اماهنوز، درگیر گرمیدستان توست......
قل هو الله احد رویت؛ صمد دستان توسجده های واجب البوس است اینجا بوسه ات...
خوش به حال آنکه دستان تو را خواهد گرفتهمزمان با دست تو جان مرا خواهد گرفت...
وقتی دستان تودر دستان من باشددست را می بازمحتی اگر تمام حکم های دلدر دست من باشد . . ....