میرفت زمستان و چنین گفت طبیعت، دستان تو ،آغازگر فصل بهار است
تمام نگاهم به چشمان توست دلم گرم گرمای دستان توست چه کردی تو با من در این روزگار که دائم وجودم پریشان توست
نت احساسم در دستان توست بنواز ساز زندگی را فرحناز فرشاد
جهان من از دستان تو شروع شد، و درست در انتهای چشمان سیاهت به پایان رسید...
از لمس سرانگشتان دستان توست که بهار در من شکوفه می زند
امروز حواسِ شهر، پرتِ برف است حواسِ من اما هنوز، درگیر گرمی دستان توست...
قل هو الله احد رویت؛ صمد دستان تو سجده های واجب البوس است اینجا بوسه ات
خوش به حال آنکه دستان تو را خواهد گرفت همزمان با دست تو جان مرا خواهد گرفت
وقتی دستان تو در دستان من باشد دست را می بازم حتی اگر تمام حکم های دل در دست من باشد . . .