پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خاک را زنده کند تربیت باد بهارسنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم...
انصاف نباشد که من خسته رنجورپروانه او باشم و او شمع جماعت...
دیگر نرود به هیچ مطلوبخاطر که گرفت با تو پیوند...
تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد...
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار...
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیستاین پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست...
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست...
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچیک بار اگر تبسم همچون شکر کنی...
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم...
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت...
ای بوی آشنایی دانستم از کجاییپیغام وصل جانان پیوند روح دارد...
دیدار یار غایب دانی چه ذوق داردابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد...
بی حاصلست یارا اوقات زندگانیالا دمی که یاری با همدمی برآرد...
دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد...
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را...
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت...
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدمصانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم...
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت...
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد...
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد...
این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی کآبروی دوستان در پیش دشمن می بری...
قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهدمشکل درد عشق را حل نکند مهندسی...
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست...
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت نکنم میل به حوران و نظر با ساقی...
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی...
یا دوا کن یا بکش یک بارگی...
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی...
عاشقان کشتگان معشوقندهر که زنده ست در خطر باشد...
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمت است چنین شب که دوستان بینی...
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان...
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت...
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزمبیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم...
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را...
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی...
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست...
تا قوت صبر بود کردیم دیگر چه کنیم اگر نباشد...
دلارامی که داری دل در او بنددگر چشم از همه عالم فرو بند...
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار...
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت...
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم...
گر ز آمدنت خبر بیارندمن جان بدهم به مژدگانی...
در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت...
همراه اگر شتاب کند همره تو نیستدل در کسی مبند که دل بسته تو نیست...
عمر ضایع مکن ای دل که جهان می گذرد...
چه کرده ام که به هجران تو سزاوارم...
روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت...
خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست...
کهن شود همه کس را به روزگار ارادتمگر مرا که همان عشق اولست و زیادت...
هر شب و روزی که بی تو می رود از عمر بر نفسی می رود هزار ندامت...
شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است...