شپره گر وصل آفتاب نخواهد رونق بازار آفتاب نکاهد
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
سعدی نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد
جاودان از دور گیتی کام دل در کنارت باد و دشمن بر کنار
نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار
منجنیق آه مظلومان به صبح سخت گیرد ظالمان را در حصار
که گرچه رنج به جان می رسد امید دواست
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایلت چه نیکوست
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای حسن تو جلوه می کند وین همه پرده بسته ای
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی که بی وجود شریفت جهان نمی بینم
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
آخر ای باد صبا بویی اگر می آری سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست