دفعِ غمِ دل نمی توان کرد الا به امیدِ شادمانی
کیست که مرهم نهد بر دلِ مجروحِ عشق
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان
مرا خود با تو چیزی در میان هست و گر نه روی زیبا در جهان هست
عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت که چندین گل اندام در خاک خفت
مشتاق توام با همه جوری و جفایی محبوب منی با همه جرمی و خطایی
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که از او برشکنم
هزار سال برآید همان نخستینی
مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچ کس
از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر
بند همه غم های جهان بر دل من بود در بند تو افتادم و از جمله برستم
بیا که در غمِ عشقت ،مشوّشم بی تو
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست
این جور که می بریم تا کی وین صبر که می کنیم تا چند؟
به دوست گرچه عزیزست راز دل مگشای که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز
شبها گذرد که دیده نتوانم بست مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
منشین ترش از گردش ایام که صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
هنوز با همه دردم امید درمانست که آخری بود آخر شبان یلدا را