مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را باری به چشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
ای کاش نکردٖمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده تقصیر ز دل بود و گناه از دیده آه از دل و صد هزار آه از دیده
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی...
مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
با من هزار نوبت اگر نامهربانی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان توست
صلحست میان کفر و اسلام با ما تو هنوز در نبردی...
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم