جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
عطر تو را نفس زدم، درونِ سینه آن قدرکه آه هم که می کشم، بوی تو پخش می شود...
عطر تو در هواستمی آیییا رفته ای؟...
چیزی جز عطر تو نیست در هوا؛پاییزهی تازه می شودعشقهی رنگ می گیرد...
حواسِ شهرپرتِ باران استحواسِ منآغشته ی عطرِ تو.....
پیراهنم را دوست دارمآستین هایشعطر تو را دارند...
این کوچه، عصرهاعطر تو را می گیردبا چادری در باد...
عطر تو...دارد این هواسر به هوا ترین منم..!...
لب من عطر تو را دارد و من می ترسمنکند مادرم از بوسه ی مان بو ببرد...
گفته بودم وقتی که از آغوشت دورمغربت برای من تعریف می شود!گفته بودموقتی بوی عطر تورا ندارمدرد برای من تعریف می شود......