یلدا رسد ز کوچه ی دی با ردای برف تاجی نهاده بر سرش از یخ، خدای برف
آذر یادش رفته که پاییز است! نمیبارد، فقط یخ میزند! به گمانم کسی به طرز فجیعی تنهایش گذاشته، وگرنه اینگونه ماتش نمیبرد!
بانو بهار برای قامت تو سبز می شود پاییز از شرم نگاهت میریزد ️تابستان تب چادرت را دارد و زمستان از نبودنت یخ میزند
حرف تازه ای ندارم فقط زمستان در راه است. کلاه بگذار سر خاطراتی که یخ زده اند ، شاید یادت بیفتد جیبهایت را که وقتی دستهایم مهمانشان بودند !
حال من دماسنج حال توست وقتی خوبی گرمتریڹ آغوشها را در آستین دارم بد ڪه باشد حالت خودم ڪه سهل است تمام دنیا یخ میزند از سردی لبخندم
حسد ایمان را در قلب انسان آب می کند آن گونه که یخ و برف در آب ذوب می شود