شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
عشق آنست که یوسف بخورد شلاقیدرد تا مغز و سر جان زلیخا برود...
آرزوهایم رابه خدایی میسپارم که ...یوسف را از عمق چاه به پادشاهی رساند و خدایی ست مهربان تر از حد تصور...
قفس تنگ فلکجای پر افشانی نیستیوسفی نیست درینمصر که زندانی نیست...
کاش یوسف در کنارم بود و می گفتکه تعبیر کدامین خواب من دیدار با توست...
پاییزچشم به چشمبرهنه میکندخودش راهمچون زلیخاتا تعبیر شوداین همه خواب زمستانیدر چشمهای یوسف...
لبخند که می زنی یوسفی میشوم که بی هیچ برادری در چال گونه ات گم میشوم...
دل به نارنج لبت بستم و چال گونه هاتیوسفم دیگر چرا من را به چاه انداختی؟...
یازده تا بچه جز یوسف فقط یعقوب ساختصنعت انبوه سازی را فرادا باب کرد...
در کوی تو معروفم و از روی تو محرومگرگ دهن آلوده یوسف ندریده...
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباشتخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش...
زلیخا جان یوسفت راستش را بگو...به خدایت چه گفتی که اینطور پادرمیانی کرد؟؟...