عشق آنست که یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز و سر جان زلیخا برود
آرزوهایم را به خدایی میسپارم که ... یوسف را از عمق چاه به پادشاهی رساند و خدایی ست مهربان تر از حد تصور
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست
کاش یوسف در کنارم بود و می گفت که تعبیر کدامین خواب من دیدار با توست
پاییز چشم به چشم برهنه میکند خودش را همچون زلیخا تا تعبیر شود این همه خواب زمستانی در چشمهای یوسف
لبخند که می زنی یوسفی میشوم که بی هیچ برادری در چال گونه ات گم میشوم
دل به نارنج لبت بستم و چال گونه هات یوسفم دیگر چرا من را به چاه انداختی؟
یازده تا بچه جز یوسف فقط یعقوب ساخت صنعت انبوه سازی را فرادا باب کرد
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباش تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
زلیخا جان یوسفت راستش را بگو... به خدایت چه گفتی که اینطور پادرمیانی کرد؟؟