چشم هایت که مال من باشد
دیگر چه فرق می کنند
چرخ دنیا به کدام جهت بچرخد یا
پاشنه روزگار بر کدام واقعه فرود بیاید
من حق ام را از دنیایش تمام و
کمال گرفته ام...
کاش لبخندت انحصاری بود...
مال خود خود من
چال گونه آن را به نام خودم می زدم و
تا آخر عمر روزی هزار بار برای
نمایان شدنش دعا می کردم
تمام کسانی را که برایت ضعف می کردند
قتل عام می کردم
دست خودم نیست من به لبخندت حسودم
فقط تاریکی می داند ماه چقدر روشن است
فقط خاک می داند دست های آب
چقدر مهربان است
معنی دقیق نان را فقط آدم گرسنه می داند
و فقط من می دانم تو چقدر زیبایی
بعد از تو ...
می توان به همان خیابان رفت
به همان کافه همان میز
و همان قهوه را سفارش داد
اما چه کسی می تواند
اسمم را مثل تو صدا بزند؟؟
قلم که در دست میگیرم می رقصد و غوغا می کند
از تو نوشتن را خوب بلد است...
کافی است از ترنم دست هایت بگویم...
کلمات صف میکشند برای بیان شان
لبخندت نظم ونثر را...
و چشم هایت قافیه وزن را احضار میکنند...