اس ام اس شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اس ام اس شعر
هر جا که قدم نهادم، آنجا بودی
در خلوتِ بیکسی، هویدا بودی
از دستِ زمانه، دل به دریا دادم
دیدم به کنارِ موج، پیدا بودی
در چشمِ ترم هزار خورشید شکفت
هر بار که در دلم، تمنّا بودی
رفتی و شکستم از غمِ بیمرهمِ تو
اما به خیالِ من، تو...
طلاییِ احساسم را
مستور داشتم
در گنجهای سپید
از شعرِ عفاف
تا مهر بچیند
قدّیسهی باورم
از بوسههای راستین محبّت!
در بندِ عشقت اسیرم؛
ببین چه سان،
ژرفای احساسم،
با تکرارِ محبّت،
ترجیعبندِ مهر میسراید!
به بند کشاندم
سروادِ احساسم را
در تکرار هر روزهی مهر
اینک
دیوانِ دلم
جز ترجیعبندِ مهربانی
شعری ندارد
مارا خیالی جز هوایِ کویِ تو نیست
در دل تمنّایی، جز آرزویِ تو نیست
چون شمع، سوختم به شوقِ رویِ دلنواز
غیری مرا در دل، جز جستوجویِ تو نیست
هر شب به یادِ آن رخِ ماهت نشستهام
خوابم نمیآید، مگر ز بویِ تو نیست
بیتو، بهارِ من ز غمت پژمرده...
(ساهر) چه بگویی تو در این ویرانه
وقتی ، که خدا هم به دیدن کدخدا رفته است.
پرواز در خیالِ تو چه زیباست .
نسیمِ نامِ تو آرام میوزد،
چو خوابِ روشنِ سحر .
نگاهت صبحِ امید است و من،
تو را چون آینه در خویش میبینم.
در دل شبهای تارِ این شهر خاموش.
صدای فریاد، بر بامِ سکوت، گوشخراش
نه برای شکوه، نه برای التماس،
بلکه فریادِ اعتراض، بر ظلم بیپایان و
پروازی دوباره تا صبحی پر از نور
بیتو، زندگی نیست جز درد و رنج
که بینامِ تو، نیست در دلِ من، فرَنج
درونم تویی، گرچه پنهان شدی
زِ پرده برون آی، که دل شد به رَنج
جهان سایهای از حضور تو شد
زمان قطرهای از عبور تو گَنج
و در آخر این سطرِ بیانتها —
سکوت است،...
به دکمههای پیراهنت قسم...
که هرچه در آن تن است،
حق من است...
دست به دست باد دادم
که بیاورد نسیمت را،
در زمانهٔ سکونِ لحظههای پرالتهاب
ابرهای خسته رفتند
ماه اما برنگشت
شب فرو ریخت
و ستارهها نامت را زمزمه کردند
بیآنکه تو باشی...
با من نبودی
و سالها
بودنت را با خود دیدم،
در چینِ هر آینه،
در خوابِ هر پنجره،
در سکوتی که
شبیه لبخندت نمیشکست...
خدانگهدار :
عشق نباید باقلبم
اینجوری تامی کردی
یه دنیاغم ودردُ
تو قلبم جامی کردی
مَنی که تنهاازتو
تو قصّه هاشنیدم
فقط خداشاهده
چه دردایی کشیدم
شاهده که چن ساله
گرفتار تو شدم
حالَم بَدِه ، خسته ام
هِی می ریزم تو خودم
آرزومه دوباره
برگردم به گذشته
وای همون...
در چارمیخِ خیمهی دنیا اسیری؛ لیک
بر قرمزِ قلبت بزن، گلهای میخک را
غمهای دنیا را نکن یادآوری؛ هر دم
تصویرِ شادی نقش کن، چشمِ فلش بک را
زیباست؛ چنان رویاست، دنیای وطن
آبیترِ آبیهاست، دریای وطن
احساسِ غروری میتپد، در دلِمان
وقتی رهد از: «تهدید»، هر جای وطن
وطن هر روز، دردی تازه دارد
درونش، بغض بیاندازه دارد
ورقهای کتاب زندگانیش
مدام از حسّ غم، شیرازه دارد
روان شد در دلم بغضی پیاپی
از این دردی که پیوسته، وطن راست
از امواج غمی که: میخروشد
از احساسِ نَمی که: مرد و زن راست
همچنان تیر کشد، قلبِ تمامِ زن و مرد
از خبرهای غمِ بیگَه و گاهِ وطنم
ای خدا! محو نما، از دلِ ما، غمها را
شاد بنما، تپشِ قلبِ پُر آهِ وطنم
از دلِ دامنهها، سیلِ غمی، سرریز است
اشک جاری شده استاز: همه راهِ وطنم
حسّ جان آه شده؛ شعله کشیده، به نهان
بس که بشنیده دلاز: روزِ سیاهِ وطنم
در غمِ کوچِ پرستوی نگاهِ وطنم
تار شد، دیدهی بیدارِ پگاهِ وطنم
تسلیت، واژهی تلخیست، که جاری شده است
روی لبهای دلِ شعرِ نگاهِ وطنم
تا نگاهِ دلِ دیوانِ غزل، یارِ من است
گفتن از موجِ جنونزای عطش، کارِ من است
در پیِ عاطفه رفتن، روشِ نای دل و
نبضِ قاموسِ نفَس، سخت خریدارِ من است
تا شوق هست، در سرِ من
شورندگیست، یاورِ من
تا زندگیست، در رگِ جان
سرزندگیست، باورِ من
و شاید تو نمیدانی...
و شاید تو نمیدانی که دلتنگم
اسیرِ دامِ تقدیر و نیرنگم
دلآزرده ز روزهای بیرنگم
و شاید تو نمیدانی که بیتابم
چو صحراهای خشک و تشنهی آبم
اسیرِ مه، چو ماهی زیر مهتابم
نمیدانم، نمیبینی که بیرنگم
گرفته زخمها بر قلب و بر چنگم
شکسته چون...
✍ عطشِ عریانی
@bzahakimi
هیچ میدانی؟
تو که باشی
چسبناکست؛ بسی
بستری که در آن
حسّ خیس و
حالِ خاصّ زنانگیام
فوران میکند از:
عطشِ عریانی...
با دلم میمانی؟