شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
- تنگ مپسند دلی را که در او جا داری!❤️🩹...
بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم...
خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد...^ ^...
تار و پودم، تو بگوبا دِلِ تنها چه کنم؟...
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت...
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد...
خوشم من با غم عشقتطبیب آمد جوابش کن...
یک نظر دیدم وتاوان دو عالم دادم.....
تا صدایت گوشهایم را نوازش میکندتار و سنتور و نی و آواز میخواهم چکار ؟!...
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن توهمدم دردم و این درد کشیدن دارد !...
افتاده جهانی همه مدهوشِ تو لیکنافتادهتر از من نه و مدهوشتر از من...
تو اصن همونی هستی که شهریار میگه:بدون وجودش شهر ارزش دیدن هم ندارد...
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولیبا چون منی بغیر محبت روا نبود...
یک روز می آیی تو هم مثل ثریا در پیری یک شهریار قد خمیده...
جانا سری به دوشم و دستی به دل گذارآخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام...
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولیبار پیری شکند پشت شکیبائی را...
یادم نمیکنی و ز یادم نمیروی !یادت بخیر یار فراموشکار من......
با چشم تو از هر دو جهان گوش گرفتیمماییم و تو ای جان که جگرگوشه ی مایی...
کاشیارَبکه نیفتدبهکَسیکارکَسی.....
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستمروزی سراغ وقت من آئی که نیستم...
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامانگردون کجا به فکر سامان من بیفتد...
کسی نیست در این گوشه فراموش تر از من...
سال ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز در درونم زنده است و زندگانی می کند......
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرمناگهان دل داد زد دیوانه! من می بینمش......
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن استای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟...
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم...
باز با ما سری از ناز گران دارد یارنکند باز دلی با دگران دارد یار ؟...
باز با ما سری از ناز گران دارد یار نکند باز دلی با دگران دارد یار...
زلف آنستکه بی شانه دل از جا ببرد...
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است...
من هر نفسم بر نفس ناز تو بند است...
یادم نمی کنیو ز یادم نمی روییادت بخیرای یار فراموشکار من...
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟...
با چشم تو از هر دو جهان گوشه گرفتیمماییم و تو ای جان که جگر گوشه مایی...
خوبی و دلبری و حسن حسابی داردبی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟...
من اختیار نکردم پس از تو یار دگربه غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست...
از عشق من به هر سو در شهر گفت و گوییستمن عاشق تو هستم این گفتگو ندارد...
صفایی بود دیشببا خیالت خلوت ما راولی من باز پنهانیتو را هم آرزو کردم...
او صبر خواهد از من بختی که من ندارممن وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد...
شدهای قاتل دلحیف ندانی که ندانی...
بی توبا مرگعجب کشمکشےمن کردم ......
ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد ......
سیزده را همه عالم به در امروز از شهرمن خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم...
تا چند کنیم از توقناعت به نگاهی......
در حَسرت تو میرَم و دانم تو بى وَفاروزى وَفا کُنى که نیاید به کارِ مَن.......